۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

جمله ی قصار

"They tell us we think too much. Let's analyze this!"


۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

دیشب

دیشب چه زیبا بودی،
و منحنی های روی سینه ات چه اروتیک!
باز هم به خوابم بیا نازنین.


۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

«به عنوان یک زندانی که در اکثر زندانهای مهم تهران مدتی را گذرانده است، باید اعتراف کنم که امورات هیچ زندانی بدون شاملو جور نمی‌شد...»


۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

غیور مردی از جانزهاپکینز

یک دانشجوی دانشگاه جانزهاپکینز، به مردی که در حال دزدی از خانه ی این دانشجو بود حمله کرد و با یک ضربه ی شمشیر (از نوع سامورایی) ضمن قطع دست سارق جان از بدنش گرفت. 

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

در این اعترافنامه، از شورای انقلاب فرهنگی و مسئولان آموزش عالی جمهوری اسلامی نیز به دلیل جلوگیری نکردن از دسترسی دانشگاهیان به متون علمی خارجی و تدریس آنها انتقاد و نتیجه گیری شده است که تدریس نظریه های علوم انسانی در دانشگاه های ایران یکی از عوامل ضایعات و صدمات به اموال عمومی در جریان انتخابات اخیر بوده است.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

ذکر

شب اول است و دل صاب مرده له له می زند. برای چیز گنگی که انگار دیگر حال سگ دو زدن به دنبالش را هم نداری. ذکر می گویی بی وضو و بی تسبیح...


صنما جفا رها کن
صنما جفا رها کن
صنما جفا رها کن
صنما جفا رها کن
صنما صنما صنما...

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

کارآفرینی اجتماعی - Social Enterpreneurship

۱- از دو سه ماه بعد از ورودم به آمریکا شروع به همکاری با موسسه ی Incentive Mentoring Program کردم , این همکاری بعدها تبدیل شد به یکی از بهترین تجربه های عمرم. این سازمان غیرانتفاعی که در زمینه ی آموزش و پرورش در بالتیمور کار می کند، حمایت تحصیلی و آموزشی مفصلی را برای دانش آموزان دبیرستانی ای فراهم می آورد که در شرف اخراج از دبیرستان هستند. دانش آموزان تحت پوشش این سازمان عموما درگیر مسایلی مثل اعتیاد، فقر، خرید و فروش مواد مخدر، فاحشه گری، مشکلات خانوادگی، عضویت در گنگ های خیابانی، و خشونت هستند. به لطف حمایت این موسسه آن ها درگیر فعالیت هایی می شوند که برای آن ها زندگی شخصی و خانوادگی پایدار، احساس ارزشمند بودن، موفقیت تحصیلی، و مسوولیت پذیری اجتماعی به ارمغان می آورد. ۱۰۰ درصد اولین گروه دانش آموزان تحت پوشش این موسسه از دبیرستان فارغ التحصیل شدند و وارد دانشگاه شدند (نرخ متوسط فارغ التحصیلی از دبیرستان های بالتیمور حدود ۴۰ درصد است). 

در ویدیوی زیر، سارا رییس و موسس این سازمان۹۰ ثانیه در مورد این سازمان توضیح می دهد. این جا به داستان دانش آموزی اشاره می کند که با فقر شدید دست و پنجه نرم می کرده اما با حمایت این سازمان موفق شده به دانشگاه برود و حتی در این تابستان برای کار داوطلبانه به هند سفر کرده و خاطراتش را در این وبلاگ نوشته.





۲- این سازمان امسال برنده ی جایزه ی Echoing Green شد. این جایزه برای حمایت مالی از ایده های خلاق و آینده داری طراحی شده که برای به وجود آوردن تغییرات محسوس اجتماعی طراحی شده اند اما برای شتاب گیری اولیه نیاز به حمایت مالی و سازمانی دارند. به بیان دیگر این جایزه به کارآفرینی اجتماعی تعلق می گیرد. ویدیوی زیر معرفی کلی برنده های جایزه ی امسال است. 





یکی دیگر از برنده های امسال این جایزه موسسه ی «جوانان خاورمیانه» ست که برای گسترش گفت گو، فهم متقابل، و میانه روی در خاور میانه به وجود آمده. «جنبش ۱۸ مارس» یکی از پروژه های این موسسه است که برای دفاع از آزادی بیان و با الهام از مرگ امیدرضا میرسیافی، بلاگر ایرانی در زندان در ۱۸ مارس اخیر به وجود آمده. ویدیوی معرفی این پروژه را می توانید در این جا ببینید.


۳- سارا اخیرا من و چند نفر دیگر را مجبور کرد در یک مهمانی جذب سرمایه (fund raising) برای مهمان ها سخنرانی ۹۰ ثانیه ای بکنیم و تجربه ی تحت پوشش این سازمان بودن یا داوطلب بودن در این سازمان را با حاضرین در میان بگذاریم. متنی که من در آن جا خواندم را می توانید از این جا بخوانید.


۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

مجمع القبایل کانکس

(این رو برای کاروان نوشته بودم.  ۳-۴ شماره از سری جدیدش چاپ شده. شماره ی خرداد هم زمان با سالگرد تاسیس خانه فرهنگ یا همون کانکس بود.)


۱- دومین یا سومین دوره ی جشن کانکس بود. دور تا دور نرده های سبز محوطه ی روبروی کانکس پر بود از عکس هایی که از لحظه های کانکسی گرفته شده بود. یکی با شلنگ داشت روی بقیه آب می ریخت، یکی داشت از پشت میله های کانکس نعره می زد، یکی داشت زنگوله و جلد کاروان رو نشون می داد. گروهی کنار ساحل خزر پشت جمله ی «Viva Konex» که روی ماسه ها نقش بسته بود با لب های خندان و زلف های بر باد جوری ایستاده بودند که انگار یک جزیره ی جدید را به نام خودشان ثبت کرده اند... توی ذهن من هنوز که هنوزه نمایش اون عکس ها، و نمایش عکس ها و لحظه هایی که بعد ها حول و حوش اون اتاق فلزی جاری شدند به راهه. لحظه ای که زیر آفتاب کسالت آور تابستان وارد کانکس می شدی تا اون زمین چوبی، دیوارهای گونی کوب و پنکه ی پر سر و صدا رو ببینی (روی دیوار شجریان بود و فحش به هر که ته سیگار جلوی کانکس بریزد، و روی زمین یک گیتار با سیم های پاره که هیچ وقت صاحبش معلوم نبود). لحظه ای که بعد از ساعت ها ساز زدن، یا بعد از ساعت ها گوش دادن به دماوند نامجو سینه هایمان را با دود سیگار خراب می کردیم و چند دقیقه بعد دوباره بر می گشتیم سر همان کار قبلی. لحظه ای که توی یک اتاق بحث داغ فلسفی بود، توی یک اتاق جلسه ی خدا-می داند-چی-چی، بیرون در هرهر و کرکر و چند نفری که نمی شناسی، و آن طرف تر دختری که توی خودش فرو رفته و نقاشی می کشد...


۲- توی یکی از کوه پیمایی های معمول بود که پیام برایم از ایده ی اولیه ی کانکس گفت، از گروه های مطالعاتی، از کتابخانه، از اتاقی برای موسیقی. آن موقع باور نمی کردم که همه ی این ها ممکن باشد، اما می مردم برای چنین چیزهایی. بعدها اما نه تنها همه ی آن ایده ها محقق شد،بلکه  اتفاقاتی افتاد که کسی تصورش را هم نمی کرد و جنب و جوشی خلق شد که کسی پیش تر گرته اش را نریخته بود... کانکس محلی شد برای ملاقات، ملاقات هم قبیله ای ها و آن ها که بعدتر هم قبیله ای می شدند. چیزی شبیه یک بازار مکاره که هر جنسی تویش گیر می آید و برای هر جنسی مشتری ای. هر کدام از این قبیله ها بودند که سرچشمه می شدند برای حرکتی. یک قبیله می خواست تاریخ سیاسی بخواند، یکی دنبال داستان نویسی بود و یکی از پی فلسفه. یک قبیله از تکرار صد باره ی یک دیالوگ از یک نمایش به هزاران احساس و آهنگ متفاوت لذت می برد، یکی دنیا را با تنبک و دف و کوزه اش به طرب می آورد، یکی دیروقت به سرش می زد آهنگ های پینک فلوید را فالش و غیر فالش فریاد بزند، و یکی هم به کمدی برادران کوئن قهقهه می زد. جالب تر وقتی بود که خبر تشکیل قبیله ای به بیرون درز می کرد و می دیدی کسی از ناکجا آمده بهشان ملحق شود یا برایشان کمک مالی بیاورد...


۳- بعدها که بادی وزید و من و خیلی های دیگر را چون ذرات پراکنده شونده در هوا تا کیلومترها پخش کرد، کانکس برایم مثل یک فانوس دریایی باقی ماند. انگار آن چه در کانکس می گفتیم و می خواندیم، تبدیل به ایده آل هایی شدند که تا سال ها راه را برایم مشخص کرده اند. بعضی وقت ها شک دارم بگویم فارغ التحصیل از فنی بوده ام یا کانکس.

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

برگردیم به عقب؟

برگردیم به عقب و به جای «ایران ای سرای امید» و «ای ساربان»، «(شنبه ها) خون جای بارون می باره» بخونیم؟ برگردیم به عقب و به جای شور و شوق تغییر و امواج پی در پی جنبش، از سرما و زمستان بگوییم؟ به جای اصلاح ذره ذره و اضمحلال زور و تندروی، از ویران کردن کاخ استبداد سخن برانیم؟ بر گردیم به عقب و به جای جامعه مدنی بگوییم مبارزه ی زیرزمینی؟ سرخورده شویم از آرمان ها و رویاهای نسل مان و دوباره بنشینیم پای سخن پدربزرگ هامان درباره ی مبارزه مسلحانه و زندان و اعلامیه و اینها؟ بی خیال یادگیری دموکراسی شویم و فکر نابودی رژیم دیکتاتوری باشیم؟ ...


همممم... من که پایه نیستم! برای من عقب گرد در گفتمان و رویاها شکستی هم ردیف از دست دادن تمامی امید است. 


پ.ن. می دانم لابد می گویید اینجا نشسته ام و گنده می گو...م. اما اگر امید نداشته باشیم چه کنیم؟ امروز شاید بازی را به ظاهر بازیم اما ما که قرار است عمری را با جسد این کشور (یا حداقل فکرش) طی کنیم، بالاخره یک روزی باید آن چه می خواهیم را محقق کنیم...


۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

شنبه سی خرداد ۸۸

خون
شوک
اشک


۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

افسرده هستیم ولی پرامید هم باشیم. ما که به زیستن در تناقض عادت داریم. (متن کامل را از این جا بخوانید)

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

زنگ می زنم بهت. دور و برت شلوغه. می گی توی ستاد موسوی ام. می گی هادی امروز تهران قیامت شده بود، قیامت. تماس قطع می شه. هرکار می کنم دیگه نمی گیره. می رم روی اینترنت عکس ها رو نگاه می کنم و اشک می ریزم. نمی دونم اشک شادیه یا دلتنگی. ای کاش اونجا بودم. ای کاش از نزدیک این رویای خوش رو می دیدم. ای کاش می تونستم باهات تا صبح توی ستاد بشینم تا بحث کنیم و نقشه بریزیم. ای کاش می تونستم برم توی ولیعصر و هوار بزنم احمدی بای بای... حیف که هیچکس این گوشه ی دنیا نمی دونه برای چی اشک می ریزم.


۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

دعا

من شمع را نگه دارم تا تو راه را نشانم بدهی، یا تو شمع را نگه می داری تا من راه را پیدا کنم؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

گناه







۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

«... و تو آب شستشو را در غرب نخواهی یافت؛ نمی دانم چرا بدجوری احساس می کنم که سرمای آن جا زود رنجت کرده و می ترسم که حرفم را راه ندهی، می پندارم که هیچ انسان مدرنی تره ای هم برای این نگاه خرد نمی کند ولی بگذار امروز نکند، که از فردا خبر دارد؟ تو آنجا هستی و این خرده گرفتنی ندارد چنان که تا به حال هم. چیزهایی می شود آن جا پیدا کرد که شاید ارزشش را داشته باشد ولی آب شستشو را و کهن نشانه های راه را آن جا نخواهی یافت. می دانم که حرف تلخی است و سهل برای نشنیدن...» 

-- سجاد


ذوق مرگ

نمی دونی چه حالی می ده وقتی یه نفر که همیشه تحسینش کردی و قصه ش رو واسه این و اون تعریف کردی بهت نگاه کنه و بگه «هادی من قصه ی تو رو این هفته ۴-۵ بار تعریف کردم، تو حیرت آوری.»


۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

فلزیاب


ترس و وحشت رانندگی توی اون محله ی غریب بس نبود، وارد مدرسه که شدم دیدم یه فلزیاب بزرگ اونجاست که همه ی دانش آموزها باید از وسطش رد شن. همه ی کارکنان مدرسه هم بی سیم دستشون بود... خوب آدم می ترسه دیگه!!

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه


«ذهن الکن ستاره بشمارد، ذهن یاغی ستاره می چیند»



۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

الگوریتم سعادت


فرمودند نقشه بهینه اینه: دکترات رو سریع بگیر خلاص شی، بعد برو توی یه شرکتی که به زمینه ی کاریت مربوطه استخدام شو. این طوری مدیریت کردن رو یه مقداری یاد می گیری. هم زمان با این قضیه یه مدرک ام.بی.ای هم بگیر. می تونی کلاس های اینترنتی شرکت کنی... در این حین شروع می کنی شبکه آدم هایی که می شناسی رو گسترش می دی و کم کم تمرکز می کنی روی یه ایده ی خاص. با کمک آدم هایی که می شناسی و ایده هایی که پیدا کردی شرکت خوت رو راه می ندازی. اگه شرکتت بگیره بعد از چند وقت می فروشی ش به یه شرکت بزرگ و چند میلیون می زنی به جیب و یه کم استراحت می کنی و رو ایده ی بعدی شروع می کنی به کار، که حالا دیگه هر چی حال می کنی می تونه باشه. اگر هم شرکتی که اول زدی شکست خورد هم که عیب نداره تجربه می شه و از اول شروع می کنی...





۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

بانو سارا

قرار بود ساعت ۲ باهاش جلسه داشته باشم. ۱:۵۰ پیغام می ده که ببخشید گرفتارم نمی تونم بیام، اگه می شه عصر ببینمت. می گم باشه. ۲:۳۰ زنگ می زنه می گه «ببین امروز صبح سیم دندونم پاره شد و الان داره از درد منفجر می شه، از صبح دنبال دکتر شهر رو زیر و رو کردم. الان هم از درد دندون میگرن گرفتم سرم داره منفجر می شه. امروز قراره که چند تا جلسه ی اضطراری داشته باشم چون «کلرنس» تیر خورده و «شاون» هم بلا تکلیف شده و قراره امروز راجع بهش تصمیم بگیریم. چند تا مشکل حقوقی هم برامون پیش اومده.» بعد از چند ثانیه بهت زدگی می گم «عجب روز وحشتناکی داری!» لبخند می زنه و می گه «بهتره بگیم امروز بهترین روز زندگیم نیست»


ساعت ۹ شب دوباره دارم با تلفن باهاش حرف می زنم. پنج شش دقیقه برای بار صدم معذرت خواهی می کنه از این که بالاخره نتونست من رو ببینه. می گه «همین الان از جلسه اومدم بیرون. خیلی احساس بدی دارم. قرار بود با «الکس» هم جلسه ای مشابه مال تو داشته باشم که هیچ کدوم نشد. واقعا معذرت می خوام. ولی سعی می کنم آخر هفته بیام شهر که باهات صحبت کنم.»... آخر مکالمه می گم «باشه، حالا تو برو و یه کم استراحت کن». دوباره لبخند می زنه و می گه «البته یه ۳-۴ تا کار دیگه تا آخر شب دارم ولی خیلی ممنون»


من رو بگو که به خاطر یه ذره اعصاب خوردی از بعد از ظهر کار رو تعطیل کرده بودم!



۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

براندازی نرم با کاندوم

حدود دو سال پیش یک سخنرانی از کامیار علایی گوش دادم که داستان پروژه ی خیلی موفق خودش و برادرش آرش رو تعریف می کرد. این دو نفر از اولین کسانی بودن که در مورد ایدز در ایران شروع به کار می کنن. کارشون از جایی شروع می شه که تصمیم می گیرن توی کرمانشاه فقط یک آمار کلی از وضعت ایدز جمع آوری کنن ولی با مخالفت مردم روبرو می شن، ولی بعد از چند سال برنامه ها شون بخشی از برنامه ی رسمی دولت برای کنترل ایدز و اعتیاد می شه و حتا در کشورهای اطراف شروع به کار گسترده می کنن. از معروف ترین کارهاشون درست کردن کلینیک های مثلثی ه، همین طور پخش کردن کاندوم و سرنگ توی زندان ها که فقط توی چند کشور دیگه انجام می شه. داستان  رو می تونید کامل تر از این جا یا این جا دنبال کنید.

یادمه اون موقع این سخنرانی به شدت برام الهام بخش بود. داستان موفقیت این دو نفر رو در زمینه هایی که در نظر اول کار کردن روی اون ها مخصوصا توی ایران غیرممکن به نظر می رسه برای بقیه تعریف می کردم و همیشه فکر می کردم که چنین چیزی باید الگوی کسایی باشه که از غیر ممکن بودن هر کاری توی ایران حرف می زنن. 

برای همین وقتی شنیدم به بهانه ی براندازی نرم دستگیر شدن به کلی شوکه شدم. نمی فهمم، یعنی کسی ازشون حق و حساب خواسته و ندادن؟ یا اینکه صرف گاه گاه آمریکا رفتن و ارتباط با کسایی که در زمینه های مشابه کار می کنن جرمه؟ کسی اگه می فهمه قضیه رو به من هم توضیح بده.


سرمقاله ی این ماه نیچر رو در همین مورد ببینید.

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

نقطه ی اوج فیلم عمدتا بی سر و ته ریک استیوز در مورد ایران:

[پیرمرد چاق اصفهانی از پنجره ی پیکان سفید] I am very philathropic


۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

خون رنگین ما - ۳

آخ جون که این مقاله چه خوب گفته از نژادپرستی ایرانی ها:


I was first made aware that Iranians were perceived, by others in the region, as arrogant racists by a Pakistani professor of Islamic literature at Boston University... 
To be pro-Palestinian amongst this bunch of Iranians is like being pro-Castro in Miami: extremely difficult... 
...I turned to my Iranian friend, highly educated and kindhearted Ali, asking him what he thought; he was an old Le Monde reading leftist who loves children so I was hoping that I would get some badly needed support.  He turned around and said, “Good for Israel they should kill all those flea-infested, bearded, shit-smelling, cock roach-eating Muslim terrorists.”  Ali has the kind of hairy Iranian look that I am sure gets him thoroughly checked at the airport each time he wants to fly somewhere.  But he simply can not see that he looks so much like the people he so abhors! He feels superior to them because they are Arabs and he is Iranian!...

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه


آخرین شاهکار


خدای من! این مستند شوک روی دست اعتراف نامه ی هاله اسفندیاری بلند شده. دلم تنگ شده بود برای این ک****ها (چه می کنه استاد شیری!)