۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

آنتیک


پالون خر پرشین، اصل، ۱۸۹ دلار

وضعیت: نخ نما
محل فروش: محله ی هنرمندهای بالتیمور

مشتری نبود؟

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

بابا این قدر گوشت نخورید!




آبجی/داداش! هیچ می دونی که به خاطر مصرف بی رویه ی گوشت توسط شما، و در نتیجه تولید بی رویه ش، سیاره ی کوچیک مون در حال داغون شدنه؟ می دونی که بعد از کارخونه ها و قبل از ماشین ها، دامداری ها دومین تولید کننده ی گازهای گل خانه ای هستن؟ و تقریبا یک پنجم کل این گازها رو تولید می کنن؟ اصلا حالیته که باد شکم گاوها که پر از گاز متان ه، ۲۳ برابر خطرناک تر از دی اکسید کربن ه؟ این ها به کنار، می دونی پرورش ده میلیارد حیوون زبون بسته در سال، اون هم به ضرب و زور شصت جور آنتی بیوتیک و هورمون، چه فشاری به خاک و آب و بقیه ی ترکیب سر و صورت این سیاره ی بدبخت میاره؟ 

سلامتی!؟ بابا جان تخمین اینه که یه آمریکایی یه طور متوسط ۷ برابر نیاز روزانه اش گوشت می خوره. تو ایران هم که حداقل من یکی رژیمم n برابر این جا گوشت داشت، دیگه چی می گی؟
خلاصه ۲۵۰ گرم در هفته داری بیش تر گوشت می خوری، بدون که واسه ت بده. اگه هم ادعای کاردرستی و منورالفکری ت می شه باید بین ۶۰ تا ۱۰۰ درصد (علی الحساب!) مصرف گوشت ت رو کم کنی، پنیر و شیر و این چیزا بماند.

این و این هم مدرک و صغری کبری


۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

برگ زرینی دیگر

چه می کنه نرخ بالای مقالات ایرانی در «جورنال»، اول در دنیا، به همت این ملت... توجه شورای سیاست گذاری سازمان ملی جوانان را به مقاله ی زیر جلب شد:

Ejaculation as a potential treatment of nasal congestion in mature males

pdf-source


البته تضارب گفتمان هم وجود پویا بحمدالله، مشت محکمی بر دهان استکبار بزنیم:

Ejaculation as a treatment for nasal congestion in men is inconvenient, unreliable and potentially hazardous

pdf-source



پ.ن. اول این جا دیدمش. آن هم از این جا

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

دیوانه شو

از این جا یا این جا گوش کنید. 

از The Doors، حدود سال ۱۹۶۵


۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

ملالی که نباشد...

وقتی لباس هایم از جنس سیمان می شوند

وقتی جسمم با فضا مخلوط می شود
وقتی هر لحظه چندین ساعت طول می کشد
وقتی یادت تبدیل به واقعیت می شود
وقتی لذت و درد جاودانه می نمایند

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

آقا چند تا بر می داری!!؟

خبر بی نظیر بود.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

خرابش کن لعنتی رو

Tear down the house
That I grew up in
I'll never be the same again
Take everything that I used to own
And burn it in a pile

And, bulldoze the woods
That I ran through
Carry the pictures of me and you
I have no memory of who I once was
And I don't remember your name


از این جا بشنوید 

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

ماجرای مردی از عراق


چند روز پیش با پرس و جوی فراوان بالاخره آدرس مردی را پیدا کردم که مدتی دنبالش گشته بودم. وصف کوتاهی که از او شنیده بودم باعث شده بود ولوله ای در من به پا شود و ندایی که «باید قصه ی این مرد را شنید». با مهربانی مرا به حضورش پذیرفت و بدون اینکه سوال زیادی بپرسد فهمید که آمده ام تا گوش کنم. سرش شلوغ بود و واضح بود که شب قبل را زیاد نخوابیده، ولی با مهمان نوازی کم نظیری وقت زیادی را صرف مهمان ناخوانده اش کرد. هر بار که مرا «فؤادی» خطاب می کرد دلم پایین می ریخت. ابروهای پرپشت اش و دماغ عقابی اش بیش از هر چیز مرا به یاد پدربزرگ مرحوم ام می انداخت و باعث می شد صحبت هایش بیش تر در دلم بنشیند...

چون جانش در خطر است، نمی توانم همه چیز را این جا بنویسم و باید سعی کنم کمترین اطلاعات را در موردش بدهم. ولی ماجرایش آن قدر برای من ارزشمند است که نمی توانم در مقابل وسوسه ی گفتن اش به دیگران مقاومت کنم. ترتیب حرف هایش را ثبت نکرده ام و به دلخواهم می آورم.


                                               (منبع تصویر)



۱- در دانشکده، حدود ۲۰ استاد با مدرک دکترا، و ۵۰ استاد با مدرک ارشد داشتیم. این عدد به یک دکتر، من، و ۷ کارشناس ارشد رسید. همه را یا کشتند یا خودشان فرار کردند. اصلا اینکه کسی بخواهد پیراهن و شلوار بپوشد و سر کار برود چیز عجیبی بود و به وضع بغداد نمی آمد. همه جا پر بود از «ایست-بازرسی» هایی که نمی دانستی واقعی است یا قلابی و اصلا چه کسی به پایش کرده. ممکن بود جایی باشد که وقتی کارت شناسایی ات را نشان می دهی و نوشته باشد «عمر» تو را از ماشین پیاده کنند و یک تیر توی سرت خالی کنند صرفا به خاطر نامت. ممکن بود هر اتفاقی برایت از مسیر خانه تا کار بیفتد. ممکن بود زیر ماشین ات بمب ای با یک آهن ربا چسباند باشند که از دور کنترل می شود. ممکن بود توی راه ماشینی تعقیب ات کند و به رگبارت ببندد. در همین دو ماهی که این جا بوده ام خبر قتل دو تا از بهترین دوستانم را با همین روش ها شنیده ام. یکی شان همراه دو تا پسرش بوده و همه را کشته اند... خلاصه اینکه برای چند سال، هر روز راه جدیدی، وسیله ی جدیدی، و زمان جدیدی برای رفتن به دانشگاه انتخاب می کردم تا مبادا شناسایی شوم و بتوانند نقشه ی قتل ام را بکشند...


۲- موسسه ای هست که آمار استادهای دانشگاه، دکترها و متتخصصان به قتل رسیده از ابتدای جنگ را هر از گاهی منتشر می کند. اخیرا عددی حدود ۴۵۰(*) را منتشر کرد -- تصفیه ای غیرقابل باور؛ حذف هر تحصیل کرده ای. به خود من دو بار به قصد کشت تیراندازی شد. یک بار در کنار جلوی سردر دانشگاه -- که قسر در رفتم -- و یک بار هم در اتومبیل ام -- که تعقیب ام کردند و به رگبارم بستند. خدا مرا حفظ کرد! دکترها می گفتند این را. تیری که به پای راستم خورد از کنار رگ بزرگ رانم رد شد (که اگر نمی شد در چند دقیقه از خون ریزی می مردم)، تیری که به پهلوی راستم خورد چند سانتی متر کلیه ام را اشتباه گرفت، و دو تیری که به شانه ی چپ ام خوردند نتوانستند درست به هدف، قلبم، بخورند. 


۳- این که پیش آمد زن ام گفت باید بروی، فوری باید بروی، این بچه های خردسال ات بعدها به تو نیاز دارند... استعفا دادم. اثاثم را بستم. شبی آمد که فردایش قرار بود بروم. دیدم بیست نفری آمده اند دم در خانه. داشتم از ترس می مردم که آمده اند ما را بکشند... دانش جوهایم بودند. آخر مدتی بود که ۲۰-۳۰ تا دانشجوی دکتری را هدایت می کردم و هفته ای ۳۶ ساعت درس می دادم -- آخر کسی نمانده بود به جز من در آن دانشکده. آمده بودند و گریه می کردند. می گفتند کجا می خواهی بروی؟ نرو کجا می خواهی بروی، ما این جاییم، به جان هر که دوست داری نرو... «فؤادی» آن لحظه که با آن ها با هم گریستیم، چیزی در من عوض شد، چیزی در من تکان خورد... از آن روز تا به حال با زنم بگومگو دارم، که می گوید باید می رفتی، باید بروی. حالا که چند ماهی آمده ام این جا، به من می گوید نباید برگردی. می گوید بمان حتی شده غیرقانونی، حتی تر به زندان بیفت و بمان و نیا که این زندان بدتر از آن زندان است...


۴- فؤادی! شما مسلمانی و می دانی، ما اعتقاد داریم مجازات سوزاندن تنها حق پروردگار است و آن هم در جهنم. این شبه نظامی ها می سوزانندمان، زنده زنده! می ریزند توی خانه ات، هفت تیر به روی بچه هایت می کشند، به زنت تجاوز می کنند، می اندازندت وسط خیابان، بنزین می ریزند رویت و زنده زنده می سوزانندت... خانه ی ما دو مرد داشت، من و پدرم. یک سال تمام است که یک شب من کلاشنیکف به دست تا صبح کشیک داده ام و یک شب پدرم -- تنها نیمی از شب های این سال را خوابیدم، نتیجه اش هم اینکه فشار خون گرفته ام و دوبار تا بحال سکته ی خفیف زده ام... هیچ کس نمی تواند بفهمد چه در عراق می گذرد! شاید شما که ایرانی هستی بفهمی، اما مدت هاست همه ی اخبار را سانسور کرده اند و حقیقت را بایکت کرده اند... 

کرد و سنی و شیعه، هر کدامشان چندین حزب دارند -- مثلا ۹ استان دارد جنوب عراق و ۸ حزب مختلف شیعه آن ها را کنترل می کنند. این همه حزب افتاده اند به جان هم و سلاح شان بر علیه هم، کشتن مردم است. کویت و سوریه و عربستان و ایران (این را با احتیاط می گفت از شرم من) هم بازی کثیفی را می کنند که ابزارشان همین شبه نظامیان است -- تفنگ هایشان را بگیری فردایش تفنگ جدید وارد کرده اند... به نظر من قصه ی عراق تمام شده. حالا دیگر سعی خواهند کرد چند قسمت اش کنند...

کاش مردم عراق می فهمیدند که نبایند برادر کشی کنند -- یک روز توی خیابون یک دفعه ایستادم و مردم را صدا کردم و بلند به همه فریاد زدم این را، و گفتم که ما همه عراقی هستیم و نکشید همدیگر را... (من دیگر از هیچ کسی نمی ترسم و از چنین کار خطرناکی هم نترسیدم)



۵- من یک شرکت مشاوره مهندسی دارم. چند وقت پیش مزایده ای چند صد میلیون دلاری را برنده شدیم برای ساختن نیروگاهی. اخبار پر شد که خوشا ای مردم که خاموشی تان کم خواهد شد و چنین و چنان. ۶ ماه تمام دائم مهندسانم را می فرستادم -- خودم که اگر می رفتم ممکن بود در راه بدزدندم برای پول  -- و از وزارت خانه می پرسیدیم که نقشه ها را پس چرا نمی دهید، مشخصات توربین هایی که گفته بودید از فنلاند می آورید را چرا نمی دهید، پس کی می توانیم شروع کنیم؟ تا این که در روزنامه خواندیم که نیروگاه مربوطه ساخته شده!! مهندسانم با لباس مبدل دشداشه و عبا و غیره رفتند به محلی که نیروگاه قرار بود باشد و دیدند که خیر، خبری از نیروگاه نیست! اول فکر کردیم کل قضیه برای این بوده که مسکنی داده باشند به مردم. گذشت تا این که ۶ ماه بعد اعلام کردند نیروگاه را شبه نظامیان منفجر کرده اند!... وزارت خانه همه را طراحی کرده بود که پول را بالا بکشد -- نامردها مدرک جعل کرده بودند از روز مزایده گرفته تا تک تک مراحل ساخت تا «انفجار به دست شبه نظامیان»...

می دانی فؤادی! شما که داری تحصیلات عالیه کسب می کنی بدون این که متوجه باشی قابل می شوی در این که هر خبری را به راحتی باور نکنی، فرق بین راست و دروغ را تشخیص دهی، و فرق بین تصمیم خوب یا بدی که اعلام می شود را بفهمی. اما در عراق فلان حزب کسی را با لباس امامی یا قدیسی به روستایی می فرستد و آن «امام» نقشش این است که بگوید باید به آن حزب رای بدهید. مردم تحصیل نکرده اند و هر کسی می تواند از ایمان شان یا سادگی شان سواستفاده کند [تحصیلات را البته می گفت که به نظرش باید حداقل فراتر از دبیرستان باشد وگرنه فایده ی چندانی ندارد]. دروغ در عراق بیداد می کند. اصلا من دو سال است که تلویزیون عراق را ندیده ام چون مهملات دروغ است همه اش [و من در آمدم که من هم همین وضع را داشتم با تلویزیون ایران]... اصلا دلیل این که می خواهند ما تحصیل کرده ها را قلع و قمع کنند این است که ما حقیقت را می فهمیم و حقیقت را می گوییم.



۶- [پرسیدم که حالا که می خواهی برگردی، امیدی داری؟ چه چیزی به ادامه دادن وا می دارد ات؟ با این جواب که «فؤادی! مسلمان که ناامید نمی شود! معلوم است که امید دارم...» شرمنده ام کرد. و بعد دیدم که امید در وجودش موج می زند. مثلا با این که یک جا می گفت ما پول نداریم برای دانشگاه کاغذ آ-۴ بخریم، یک جای دیگر با هیجان از اینکه اینجا منابع جدید را خوانده و با استادهای بزرگ ملاقات کرده و رویاهایی تازه دارد برای آینده ی تحقیق اش می گفت. می گفت جنگ قبلی که در عراق شد، هر پل و جاده  نیروگاه و خلاصه هر زیرساختی که بگویی خراب شد، حتی رحم نکردند به یک موتور آب کشی از چاه. همه را دوباره ساختیم. حالا هم دوباره می سازیم...]



* عدد دیگری در ذهنم بود که گفت. ولی آن عدد با عددهایی که روی وب پیدا کردم هم خوانی نداشت. مثلا این لیست را ببینید.







۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

آخرین چیزهایی که فکر می کردم در آمریکا برایم اتفاق بیفتند

۱- چند ماه پیش دوستم یک انجیل «اسلامی شده» برایم آورد و گفت بخوان. می گفت اسم ها و بعضی چیزهای دیگر را جوری نوشته اند که برای شما آسان تر است فهمش. هنوز لایش را باز نکرده ام.


۲- چندر روز پیش دوست دیگری کتاب «مارکس برای مبتدی ها» را بهم داد و گفت بخوان.



۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

هشلهفت

جایزه ی هشلهفت ترین موسیقی قروقاطی اعطا می شود به موسیقی زیبای گروه خز ۱۲۷ (این و این، یا اگر سرعت اینترنت تان پایین است این و این)

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

خون رنگین ما - ۲

برای یادداشت قبلی نظری ارسال شده بود که فکر کردم بد نیست به بهانه اش بیشتر در این مورد بنویسم. مخصوصا که این موضوع از مسایلی شده که خواندن اکثر وبلاگ ها و صفحه های خبری ایرانی را برایم سخت کرده...


۱- «جولان دادن غریبه ها در ایران از ضعف حکومت خودمون هست اما شما از چی دفاع می کنید؟». 

من نمی دانم چرا کسانی که قیافه شان کمی با ما فرق دارد غریبه اند و باید از خانه مان بیرون شان کنیم. نمی دانم ارزش آدم ها چرا باید به پول و ثروت و زور و فرهنگ و نژاد سنجیده شود. شرط می بندم خیلی از کسانی که از حضور افغان ها در ایران ناراضی بودند و هستند، در خلوت و عام از اینکه اروپا و آمریکا بهشان حتی ویزا هم نمی دهند شاکی اند، و لابد می گویند حماقت حکومت کشورم که از سر تقصیر من نیست. همان طور که یک افغان می گوید بی سوادی مردمم به من چه، یا حتی می گوید این که من نتوانسته ام مثل ایرانی ها تحصیلات بالا داشته باشم مگر از سر تقصیر من است؟ دوست داریم دیگران به حقوق انسانی ما احترام بگذارند، دوست داریم جهان پیشرفته ما را جزو خودش بداند و احترام کند و بگذارد هنرپیشه مان و بسکتبالیست مان و خواننده مان و دانشجویمان از امکاناتشان برای پیشرفت استفاده کند، اما خودمان چشم دیدن اینکه کسی از جهانی عقب مانده تر در کشورمان به جایی برسد را نداریم. دلیل اش هم واضح: ارزش انسان ها را نه به صرف انسانیت شان، که به معیارهایی می دانیم که خود ساخته ایم، همان طور که بعضی دیگر چنین کردند و خیلی زود دیدند که در حال نسل کشی و سوزاندن «غریبه ها» یا «دیگران» هستند.


۲- اما هر چه قدر که بخواهیم یا نخواهیم قدر انسانیت را بدانیم، احتمالا بر سر یک چیز توافق داریم و آن میل به پیشرفت کشورمان است. با وجود اینکه دیگر ستیزی بخشی از هویت مان و افتخار مان شده، حقیقت تلخ یا شیرین این است که نگاه ما به مهاجرت، که آن را چیز اسف باری می داند و باعث بدبختی میزبان، نه تنها قدیمی شده بلکه پوسیده. امروزی تر ها مهاجرت را چیزی می دانند که برای هر دو کشور مبدا و مقصد پر از فایده است. از فایده ی اقتصادی بگیرید تا فرهنگی و اجتماعی. اصلا آدم ها دیگر یک بدن نیستند که جابجا شوند، آدم ها بخشی هستند از یک شبکه ی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی که با حرکتشان در دنیا آن شبکه را در سطح دنیا گسترش می دهند‌. (البته دلیلی نداره که فکر کنیم نباید هیچ کنترلی بر روی مهاجرت وجود نداشته باشه) اگر دوست دارید این مباحث را از کسی بشنوید که بلد است و خوب توضیح می دهد، این را بخوانید.


۳- «حکومت ما هر چه قدر برای خودمون بد و ستمگر و دزد هست برای کشورهای همسایه خوب و سخاوتمند و مهربونه!... می دونید شعبه ی دانشگاه تربیت معلم توی افغانستان داره تاسیس می شه؟»

سازندگی در کشورهای همسایه اتفاقا بسیار مفیده! فکر می کنم که واضح باشه که ترجیح می دادیم به جای افغانستانی که خیرش برای ما بیشتر از هر چیز قاچاق چی و تریاکه، و یا عراقی که در اواخر قرن بیستم هنوز گرفتار دیکتاتوری و جنگ طلبیه، کشورهای پیش رفته تر و پر فایده تری اطراف ما بودند. کشورهایی که امنیت منطقه رو فراهم می کردند، از بازارشون استفاده می کردیم، از منابع شون و از دانش شون بهره مند می شدیم، و با تیم فوتبال قوی شون مسابقه می دادیم و رقابت می کردیم... موضوع حتی از کشورهای همسایه هم فراتر می ره. سرنوشت آدم ها امروز خیلی به هم گره خورده و آنچه که بر سر یک پاکستانی میاد، سرنوشت مردم نیویورک رو تغییر می ده. تصور اینکه دنیا مدت زیادی به صورت کشورهای پولداری که خوشحالن و فقیر ها رو نه به کشورشون راه می دن نه کمک می کنن که رشد کنن بمونه برای من خیلی سخته. اینکه ایدز در بخشی از آفریقا همه گیر شده، مطمئن باشید یه روزی زندگی مردم رو در خیابون ولیعصر هم تغییر می ده...

مثال خوبی از این موضوع قضیه ی «نقشه ی مارشال» ه که احتمالا شنیدید. موضوع اینه که بعد از جنگ جهانی دوم، جهان ثروتمند (آمریکا) به این نتیجه می رسه که با این همه کشور بدبخت توی دنیا نمی تونه به جایی برسه و لازم داره که جهان فقیر (اروپای مخروب) رو بسازه (مثلا برای اینکه بتونه محصولاتش رو در جایی بفروشه). بنابراین تصمیم جدی می گیره که باید در اروپا سرمایه گذاری کنه. نقشه چند بخش داره، مثل کمک های بزرگ مالی به اروپا، و پاره کردن سیاست های امنیتی قدیمی و «شامل کردن» اروپا کردن در اونها (تاسیس ناتو و اعزام سرباز به اروپا).

مثال معکوسش سیاست غلط ایران در عراق بعد از حمله آمریکاست. ظاهرا ایران به جای این که در عراق شروع به بازسازی بکنه، سرمایه گذاری عظیمی می کنه در شبکه های جاسوسی و شبه نظامی تا بتونه در موقع لزوم اون ها رو بر علیه آمریکا استفاده بکنه. این کار نه تنها باعث شد ایران و آمریکا تا لبه ی جنگ پیش برن، بلکه باعث بی ثباتی عراق هم شد که دودش در چشم ایران هم رفت.


۴- آرزو می کنم بچه های ما سر کلاسی بنشینن که دانش آموز افغانی و عرب و پشتو و هندی و ترک هم داشته باشه، نه کلاسی که معلمش در مورد جنایت های افغان ها حرف بزنه، تا از بچگی بفهمند که ارزش انسان ها به انسان بودنشونه، نه به ملیت و نژاد و قوم.




۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

خون رنگین ما

«این یادداشت متوجه دوستان ایرانی است. آنانی که فکر می‌کنند، یک سر و گردن بالاترند از انسان‌های دیگر، خصوصا از همسایه‌های شان. آنانی که فکر می‌کنند، نژاد ایرانی، پاک ترین نژاد دنیاست، آنانی که در پی یافتن خون ایرانی در بدن انسانهاست. آنانی که فکر می‌کنند، از همه بزرگتر و عاقلترند و آنانی که فکر می‌کنند: هنر نزد ایرانیان است و بس... زور تان به که می‌رسد؟ به یک مهاجر بیچاره افغان؟ فکر می‌کنید بسیار شاهکار می‌کنید که یک افغان را می‌کشید. "اردوگاه سفید سنگ" را همه مهاجرین افغان بیاد دارند. روزی که از دست گرسنگی از اطاق‌های شان بیرون پریدند، دولت ایران، برای سرکوب انسانهای گرسنه، حمله هوایی بالای اردگاه سفید سنگ صادر کرد. چند لحظه بعد، با هلیکوپتر از هوا به اردوگاه شلیک کردند، مهاجرین گرسنه و بی‌پناه و بی‌دست و پا را زیر آوار سنگ و کلوخ کردید. درد ما بیشتر از آن است عزیزم. عبور از مرز و رسیدن به کارخانه‌های که جان هر انسان از دست کار شاقه در آنجا می‌برآید از روی هوس نیست. اکثر این بی‌چاره‌ها در مسیر راه، در حین عبور از مرز توسط مرزبانان ایرانی کشته‌ می‌شوند. تعداد اندکی قادر به عبور مرز به طرف ایران می‌شوند. وقتی کسی مجبور نباشد، چرا جانش را به خطر بیاندازد و خدا گفته به شما پناه بیاورد؟ معلوم شد شما پناه‌گزین خوبی نبودید. شما با افغان‌ها من حیث یک حیوان برخورد کردید...» (از یادداشت هایی از کابل)


«... چراغ ساز سرشار از خاطرات تلخى هست، که به شدت مدعی هست همه آنها را خود دیده است و اگر روزی کسی قلم بگیرد و همه آنها را تبدیل به کلماتی کنند که برای همگان قابل دسترس باشد، یقینا یک تراژدى وحشت ناکی خواهد بود. که باید روزی اگر در افغانستان حکومتی مبتنی بر ارداه مردم بر سر کار بیاید، و استقلالیت کافی داشته باشد، باید نسبت به همه روابط دیپلماتیک خویش با این کشور تجدید نظر نماید! و اگر همه این ادعا های که او می کند اثبات گردد یقینا يك فاجعه انسانى رخ داده است که متاسفانه همچنان سرپوشیده مانده است!» (خاطرات یک افغانی از اردوگاه سفید سنگ، ۱ و ۲ و ۳ و ۴)


بار سنگینی احساس می کنم بر روی دوشم، به خاطر جنایتی که ما ایرانی ها در حق افغان های بی پناه کردیم، از پلیس مان گرفته تا ... حالا که وضع خودم شباهت جالبی دارد با وضع آن مهاجران، می فهمم که چه ظلمی می کردم وقتی در حال و هوای بچگی ازشان می ترسیدم یا فکر می کردم عامل نا امنی اند. حالا که با فضاحت آن ها را از خانه ی جدیدشان بیرون کرده اند می فهمم که وقتی توی کتاب جغرافیا خوانده ام که ورودشان به ایران عدد نرخ رشد جمعیت را بالا می کشیده، و پیش خودم ابراز نارضایتی کرده ام از این «هجوم»، چه جنایتی را پیش پیش در فکرم تایید کرده ام... 

و می ترسم از اینکه فاجعه ای دیگر در راه باشد. شاید نسل کشی آن ها که «سوسمارخور» می خوانیمشان، شاید کشتاری به خاطر نام خلیجی... بعضی وقت ها فکر می کنم همان بهتر که خر کشورمان در منطقه نمی رود و زورش به کسی نمی چربد، وگرنه آشویتس به راه می انداختیم. همان طور که با قدرت پوسیده ی چریکی مان معلوم نیست چه غلطی داریم می کنیم.


پ.ن. از قضیه ی اردوگاه سفید سنگ تنها به عنوان مثال می خواستم استفاده کنم. به نظر من بیرون انداختن افغان ها و محروم کردن بچه هایش از درس خواندن به اندازه ی کافی جنایت است.


۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

«۱۹۸۴ زدگی» نوع ۲ -- یا شاید هم پارانویای پیشرفته


۱- خوب من هم مثل خیلی های دیگر یک موقعی در زندگی ۱۹۸۴ را خواندم. بعدها میان چیزهایی که در مغزم کار گذاشته شده بود، «تئوری توطئه» را یافتم و گفتم که باید دورش بریزم و «۱۹۸۴ زدایی» بکنم (این اصطلاح را اولین بار از کاساندرا شنیدم). خوب خوش بودم که عبور کرده ام از «۱۹۸۴ زدگی» و روزگار می گذراندم... 

گذشت تا اینکه اخیرا به این مکاشفه رسیدم که نوع عمیق تری از مرض مزبور در اعماق وجودم جاخوش کرده. این هم سمپتوم هایش: از مایکروسافت و ویندوز بدم می آید چون فکر می کنم مردم دنیا را اسکل کرده اند با آن سیستم آشغالشان. از آی-پاد به مارک های متفرقه ی پخش کننده ی موسیقی پناه برده ام چون فکر می کنم استیو جابز می خواهد با این جادویش و آن دیگر جادویش (آی-فون) دنیا را فتح کند. فیلم های محبوب را که تماشا می کنم همیشه به فکر یافتن چیزهایی هستم که توی فیلم چپانده اند که بیشتر بفروشد و لابد آن ها را با ابررایانه های پیش بینی گر یافته اند که قتل هنر را به فروش بیشتر فیلم ها ترجیح می دهند. از اینکه از «بارنز اند نوبلز» کتاب بخرم می ترسم چون فکر می کنم ذایقه ی کتاب خوانی من را می خواهند طوری تغییر دهند که با سودآوری بیشترشان بخواند. از «استارباکز» که قهوه می گیرم به فکر اینم که چه به قهوه شان می زنند که من اینقدر حال می کنم و لابد می خواهند من حال کنم تا تصورم از مزه ی قهوه ی خوب بشود مزه ی همان چیزی که به عنوان قهوه به من می دهند. در لزوم استفاده از چیزی اساسی مثل کرم ضدآفتاب شک دارم و فکر می کنم ما را عادت داده اند بهش تا بیشتر بفروشند وگرنه مگر قدیم ها همچین چیزی وجود داشته؟ 

خلاصه کنم اینک به زمین و زمان بدبین ام. فکر می کنم همه قصد گرفتن «جولیا»ی من را دارند و برای این کار به موش و شکنجه و این ها هم احتیاجی ندارند.


۲- و اما نتایج کالبدشکافی و موشکافی و این جور مزخرفات: اول اینکه به خودم یک جورایی حق می دهم (عجب!). شما هم اگر می دیدید که در یک تبلیغ تلویزیونی بچه های یک خانواده قیافه آسیایی دارند و پدر و مادرشان سفید پوستند به همین نتیجه می رسیدید!‌ (لابد همین محصول در شبکه ای که بینندگانش پول دارترند قیافه های دیگری را انتخاب می کند!). دوم اینکه لابد چنین پارانویایی و بدبینی ای لازمه ی ایده آل گرا بودن است -- و مگر می توانی ایده آل های خیالی ات برای تغییر را حفظ کنی، وقتی فکر می کنی همه چیز رو به راه است و همه راست می گویند و الخ؟ اما سوم و اهم اینکه مرضی گرفتار شده ایم که سرور عالم رحم مان کناد! (نکند اصلا این مرض را هم «آن ها» در مغزم کاشته اند!؟)



(منبع تصویر)




۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

مهارت لازم


از مهارت های لازم در زندگی آمریکایی، دویدن با دمپایی لاانگشتی می باشد، خصوصا به دنبال اتوبوس و قطار. زمین نخوردن، در نیامدن گاه و بی گاه دمپایی، و مهم تر از همه سروصدای زیادی تولید نکردن جزو ملزومات و اتیکت این مهارت حیاتی محسوب می شود.



۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

[چند دقیقه قبل از رفتن به سالن اپرا:] 

من - می توانی خودت را تصور کنی که یک هنرمند باشی؟

او - خیلی کارها هست که باید کرد...

- هان؟

- خیلی کارها هست که باید کرد، توی دنیا خیلی آدم فقیر هست، نسل پشت نسل، میلیون ها...


[اپرا یک داستان عشقی کلاسیک است شبیه «رومیو» و «جولیت»، اما اسم ها چیز دیگری اند، «فیزبی» و نمی دونم-چی-چی. من بعد از چند دقیقه از شدت کسالت در خواب عمیقم... نیم ساعت بعد، در حالی که در اولین تنفس از سالن فرار کرده ایم:]

- پسر گند زدی به لذت این اپرا! تمام مدت داشتم به حرف های چپ گرای تو فکر می کردم. اصلا نمی تونستم خودم رو راضی کنم که باید از اپرا لذت ببرم...

- چپ گرا چیه؟ واقعیت بودن.

- درسته... واقعیت دارن... فقط مشکل اینه که توی این سیستم فکری، فقط چند تا شغل توی دنیا هست که قابل توجیه ان!

- خوب، بالاخره باید دنبال کار درست رفت...


* فرد مذکور همکلاسی اهل بمبیی من است. بعد از تمام شدن لیسانسش در آمریکا به هند رفته و دو سال در یک ده کوره ای درس داده. حالا هم که برگشته اینجا تصمیم گرفته روی آلزایمر تحقیق کند.




۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

بهترین اقدام انقلابی برای حمایت از جنبش زنان (مخصوص عناصر ذکور)

برای ۵ تا ۱۰ نفر خورشت قیمه بادمجون درست کنید!


پ.ن. جدا من آخرش نفهمیدم چطور این همه کار را می کنند و ما مردها می نشینیم و روزنامه می خوانیم تا چای حاضر شود...



۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

Positive Paranoia

یار! حبیب! نازنین!

هیچ سپاس آزادی ام را گفته ام ت، میان همه چیزهایی که باید تو را به لطف شان سپاس کنم؟

هیچ گفته ام که درد آن لحظه وداعت مرا چنان بی حس کرد که از هر خواستنی رها شدم؟




۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

حسرت

ممکنه فیلمی در هالیوود ساخته بشه و ازش برای انتشار پروپاگاندای آمریکایی استفاده نشه؟ اینکه تروریست های فیلم های اکشن با هم عربی صحبت کنن برام عادی شده بود اما این روزها فارسی حرف زدن شون برام غیرقابل تحمله. البته خدا رو شکر ابرقهرمانی پیدا نشده که ما رو از دست آخوندها نجات بده و بعد چون دلش برای چیزبرگر تنگ شده پرواز کنه به نیویورک...


خلاصه حسرتش به دلم موند که برم سینما و لذت عموما عامیانه اش با این چیزها خراب نشه.

۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

برون شو ای غم از سینه!


خبر آمدن نزدیک دوستی... و باز زنده شدن تمام رویاهای کمال و بزرگی، تمام رویاهای عادی نبودن... 



۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

آزادی




این که انتخاب های بیشتری داشته باشی برای ساختن زندگی ات، این که فضای چیزهایی که می توانی باشی بی نهایت باشد.

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

وقتی مرگ چیزی قبل از مرگ کسانی بیاید که آن را زیسته اند


شناخت‌نامه نادر ابراهيمي به قلم همسرش 

فرزانه منصوري در شناخت‌نامه اين نويسنده آورده است: «نادر ابراهيمي در [چهاردهم] فروردين‌ماه سال 1315 در تهران به‌دنيا آمد.[...]

او از 13سالگي به يك سازمان سياسي پيوست كه بارها دستگيري، بازجويي و زندان رفتن را برايش در پي داشت.[...]

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

تفاوت

۱- استادی که مدتی باهاش کار کردم، اخیرا یک سخنرانی در کلیسای مهمی داشت در مورد اینکه چطور علم حقایق مهمی را در مورد دین تایید می کند، به اضافه ی بحثی در این زمینه که چرا خدا، الله و غیره نیست و فقط مسیح است.

۲- استادی که چند روزی ست به خدمت ش در آمده ام، کتابی نوشته به نام «ذهن تصادفی»*، و وبلاگی هم دارد به همین نام، که توضیح می دهد که چطور تکامل طبیعی مغز باعث به وجود آمدن عشق و خدا و غیره شده.

* The accidental mind


پ.ن. سعی ام را کرده ام که هر دو را بدون ارزش گذاری بنویسم.

پ.ن۲. به نظرم یه جای این یادداشت می لنگید. بعد چند روز بالاخره به این نتیجه رسیدم مشکل اون قسمتی بود که خاکستری کردم که ربطی به موضوع نداره... عنوان یادداشت هم نمی چسبه... اصلا شیطونه می گه به کل اینو پاک کنم... (کی میگه من OCD دارم؟)


۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

The gangsta

دختر، ۴ یا ۵ سالش ه، موهای وز کرده، تی شرت و شلوارک یکپارچه صورتی، و پوستی کاملا مشکی داره. زن، جثه ای معمول نوع خودش رو داره -- روی مرز چاقی مفرط. مرد اما نسبتا ریزه اس، با ماهیچه های بزرگ، اما نه طوری که وحشت آور باشن. تی شرتش رو در آورده و تن پوشیده از خال کوبی ش رو بی خیال به نمایش گذشته. بالاتنه اش به طور مرموزی از رنجی که برش گذشته صحبت می کنه. زیر شلواریش، که کمرش رو تا جایی که جین گشادش خالی گذاشته می پوشونه، و تی شرتش که توی دست هاش بالا و پایین می پره، هر دو پر از رنگ آبی ان. آبی تیره. رنگی که وقتی روی یک پوست سیاه ببینی چرتت پاره می شه، چرا که می دونی یه نشانه س. دلیلی نداره که توی پارک، موقع یه پیک نیک خانوادگی از بقیه نشانه ها هم استفاده کنه، ولی می تونی تصورش کنی که توی خیابون مجسمه داره با غرور راه می ره، کلاه آبی به سرش گذاشته، شاید کمربند آبی یا ژاکت آبی هم پوشیده، و یه زنجیر کلفت مسیر کمر تا جیب شلوارش رو طی می کنه تا به حرف C که توی جیبش بالا و پایین می پره متصل بشه. اگه واسه ات چیزی بنویسه لابد روی حرف B خط می کشه که نابودی Bloods رو آرزو کنه، و لابد ck ها رو تبدیل به cc می کنه که Crips رو تحسین کنه. اصلا شاید یه روزی روی صورتش اشک توپر خال کوبی کنه، که کسی رو کشته، یا اشک توخالی، که دوستی را از دست داده... اما حالا موقع پیک نیک و شادی خانوادگی ه، کاری که شاید برای خیلی از هم نوع هاش چیز غریبی باشه. حالا موقع اش ه که توی یه واکی تاکی برای دختر و زنش آواز بخونه، و جوابی جازگونه بشنوه که «من در این دنیا چیزی ندارم... به جز عشششششششششقققق.....». حالا موقع سبک شدنه، به لطف یکی دو بطری آب جو، نه کار معمول دود کردن حشیش برای مرهم گذاشتن به دردی موهوم...
اما مگه نفرت به این راحتی پوشیده می شه؟ باید در همه حال غرورش رو حفظ کنه، باید در همه حال غیر خودی ها رو ملامت کنه، آره، باید دختر کوچکش رو پرت کنه توی هوا و جلوی بقیه ی خانواده داد بزنه که «عمو تونی یه Bloods ه، عمو تونی یه Bloods ه!»

...

وسایل رو که جمع کردیم، و از شر گدایی که به وضوح نعشه بود خلاص شدیم، باید باهاش و خانواده ش خداحافظی می کردیم، به حکم ادب و همجواری در پیک نیک. خیلی دلم می خواست بهش بگم «مواظب دخترت باش!»...



۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

«برید کنار بذارید باد بیاد» نامه - ۲

خیلی از چیزهایی که در یادداشت قبلی سعی می کردم ازشون دفاع کنم رو به طور اتفاقی از قول یه دانشجوی فعال محیط زیست شنیدم (از اینجا). گفتم عینا نقل قول کنم. یه جورایی روشی رو بیان می کنه که من می پسندم.

"I think our generation is unique in how we blend idealism with pragmatism. You know, if you act small, weatherize your doors and re-use your shower water and you do all these little things, then maybe a friend will come over and see that, and realize that it's fun and easy to. And then maybe they'll start doing it, and then maybe a friend of them will start doing it. You know, we're not exactly the granola kids of 60s and 70s who were about restoring america to a farm economy, but we really care about these issues, and we care about making a positive change in the world. But we're also extremely flexible and fast, and realistic when we're addressing these issues, and I think that's something new that our generation is doing."



۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

«برید کنار بذارید باد بیاد» نامه

نسل قبل به ما می گه شما هویت ندارید. می گه ما طغیان کردیم، بر علیه پدرانمون، بر علیه حکومت هامون. می گه ما انقلابی بودیم، سرباز بودیم، هیپی بودیم. می گه شماها شدین یه مشت آدم قد کوتاه، ولی ما آدم های بزرگی تربیت می کردیم. ما شاعرمون نیما بود، نویسنده مون شاملو، خواننده مون شجزیان، و مبارزمون روزبه. نسل قبل می گه شما دستخوش تو‌طئه ی حکومت شدید که می خواست از همه چیز سیاست زدایی کنه. نسل قبل به ما هاج و واج نگاه می کنه که چرا ما مثل اونها «عقیده» نداریم، چرا طغیان نمی کنیم، چرا ساختارهای اطرافمون رو ویران نمی کنیم...
بهترین جوابی که می تونم بهشون بدم اینه که جمع کنید بذارید باد بیاد!! هر اشتباهی که شما کردید ما تکرار نمی کنیم. سبکی زندگی ما، گیجی و حیرانی ما، شادی های کوچک زندگی ما، گاه حرص نزدن ما برای چیزهایی که شما بهش می گفتید آرمان، و گاه تلاش بی وقفه ی ما برای ساختن چیزهایی که شما خرد تصور می کنید، هویت ماست، زندگی ماست. اگه شما با طوفان کردن و جوشش و خروش، مرداب هایی درست کردید از آرزوهای از دست رفته، ما با یاد گرفتنمون، تجربه کردنمون، و «ساختن» مون، گل های کوچکی رو دوباره می کاریم که شما راحت زیر پاتون له کردید!

پ.ن. باورم نمی شه من الان همچین چیزی رو نوشتم! جدیه، به شدت، ولی به جزییات گیر ندید. اصلا فکرش رو که می کنم معنی نداره آدم از طرف یه «نسل» حرف بزنه. اصلا «نسل» چی هست؟


۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

ایده های باقلوا

فوتبال گل کوچک پابرهنه بازی کردیم، از صبح تا ظهر، توی یک لیگ دوستانه، کلی خوش گذشت، این ها هم ۱۵۰۰ دلار جمع کردند برای خیریه شان... ایده های جذب سرمایه ی جالبی وجود دارد این جا.



۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

زیبایی شناسی آمریکایی

حضرت A&F می فرمایند:

Classic cool (ness): 1- An all American style that's admired for representing casual luxury. 2- Displaying one's self-confidence, energetic attitude, and athleticism, in a carefree, social way. 3- the embodiment of well-liked characteristics, such as creativity, intelligence, and leadership

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

Ambient Hypergonadism

۱- به نظر شما جماعت* ذکوری که به طور متوسط برای اولین بار در ۱۲ سالگی ارتباط جنسی دارند یک چیزیشان نمی شود؟ مخصوصا که ۱۲ دو تا کمتر از ۱۴، یعنی متوسط سن بلوغشان است؟

۲- پرنده هایی که ساعت ۲ نصفه شب آواز بخوانند چطور!؟

* آماری که ویکی پدیا داده را ببینید جالب است: یازده درصد بیکار. متوسط حقوق ۱۵۵۰۰. ۴۵ درصد زیر خط فقر. ۳۰ درصد خانه ها خالی. تعجب ندارد که ۹۴ درصد آفریقایی-آمریکایی هستند... آمار اعتیادشان هم خیلی بالاتر از متوسط کل بالتیمور (۲۰ درصد معتاد به هرویین) است!


The Mall in the Ghetto

مانکن های سیاه پوست، در و دیوار رنگ نشده، شلوارهای گشاد، و قیمت های خیلی ارزان!

پ.ن. اگه این بالتیمور اینقدر درب و داغون نبود خدا می دونه چقدر دلتنگی م واسه ی خونه بیشتر می شد!!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

پشت پرده

اینکه کل سیستم از هم نمی پاشه، حداقل بخشی ش به لطف آدم هاییه که بی سر و صدا و در سخت ترین شرایط کاری که باید رو انجام می دن، از موافق و مخالف فحش می خورن، ولی قهر نمی کنن. دست آخر هم همه می دونن که کارشون بدون عیب نبوده، اما اگر نبودند این موجودات...

اینها وقتی به ذهنم رسید که این خبر رو خوندم (پیام فرستاده بود).


۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

در کنسرت

[دو سه متر جلوتر یه مشت بچه دارن از سر و کول هم بالا می رن. یه چیزی تو مایه های ملتی که تو عزاداری ها یه حلقه تشکیل می دن و لخت می شن و بالا پایین می پرن، صد برابر پر انرژی تر. هر چند وقت یه بار یه بدن می ره رو دوش یه بدن دیگه، یا رو دست چندین بدن دیگه می ره بالا، افقی یا عمودی از سر یا از پا یا اصلا به صورت گوله شده، و یه مسیر خطی یا غیر خطی رو طی می کنه. نوازنده ها یا تیپ نردی زدن، یا تیپ ساحل، یا تیپ های عجیب غریب شامل کلاه مسخره و عینک جیغ و غیره. هر چند دقیقه یه بار یه بدن پرت می شه روت و چند ثانیه طول می کشه تا به خودش بیاد و بکشه کنار و معذرت خواهی کنه. موسیقی چیزی شبیه راک و جاز و کلیسا و اینهاس. دایم به تعداد بدن هایی که بالا پایین و چپ و راست و به هم دیگه می پرن افزوده می شه. دختر چینی که کنارمه هی خودش رو از ترس کنار می کشه. سعی می کنیم به زور خودمون رو درگیر نشون بدیم و یه کم به بدن هامون تکون بدیم، ولی نه زیاد چون با هویت خودمون از دانشجوی ارشد ملال آور در تناقضه. کلاهم رو هی از این وری یا از اون وری می ذارم تا سرم گرم شه...]

The tall dull boy: - What do you think Hadi?
- [I just shrug]
- You've got this discomfort look on your face.
- What?
- discomfort
- What?
- DISCOMFROT
- What?
- Oh! Never mind!
...

The overconfident Asian boy: - What do you think Hadi?
- [I shrug] It's OK.
- [He shrugs] yeah, it's OK... it's always OK.
- When the whole life sucks, this is OK then.
...

The boring Chinese girl: - I never thought these undergrad kids are soooo crazy!!
- yeah... maybe we should try to learn a little bit from them.
- WHAT!?


۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

زیستن به عنوان یک اقلیت

وقتی مجبور می شوی حدود بالای تحمل ات را جابجا کنی...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

اعداد اول

خواندن کتاب هایی که برای بچه ها نوشته شده باشد بعضی وقت ها جالب است. مخصوصا اگر مثل من مستقل از محتوای داستان از سبک نوشته لذت ببرید. کتاب «The curious incident of the dog in the night-time» از «Mark Haddok» را اخیرا خواندم. راوی داستان پسربچه ای ست که بیماری آتیسم دارد و مشکلات مخصوص به خودش، از جمله اینکه نمی تواند احساسات دیگران را به راحتی از رفتار یا حالت چهره شان درک کند، روی بعضی چیزها مثل رنگ ها وسواس خاصی دارد، و مهم تر از همه به سختی می تواند از دنیای درون خودش بیرون بیاید و با آدم ها ارتباط برقرار کند. اما به خاطر توجه عجیبش به جزییات و علاقه زیادش به ریاضی طرز نگاه کم نظیری به دنیا دارد که به نظر من نکته جالب کتاب است. اضافه کنید به این طرز روایت سابجکتیو (فاعلی) داستان را که چیزی شبیه The Sound and the Fury از ویلیام فاکنر می ماند ولی ابتکارهای جالبی هم دارد (مثلا راوی بعضی وقت ها برایتان نمودار می کشد یا فرمول ریاضی می نویسد تا یک موضوع را توضیح دهد). نقشه داستان اما ساده است و از کاراگاه بازی پسربچه برای کشف قاتل یک سگ شروع می شود و به درام گونه ای خانوادگی می کشد.
این هم یک نقل قول:
I think prime numbers are like life. They are very logical but you could never work out the rules, even if you spent all your life thinking about them

پ.ن: یادم رفت بگم که این کتاب به فارسی هم ترجمه شده.

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

دوستان قدیمی

آدم های نازنینی که باعث می شوند فکر کنی قبل تر ها آدم خوبی بوده ای.


پ. ن. البته برای منظور بحث فعلی صرف نظر می کنیم از کسانی که صدایشان در نمی آید و خوب شاید نظر دیگری داشته باشند!!

با عرض معذرت از آقای پرشین بلاگ

بازار آزاده دیگه -- رقابت و بقای برتر و عامل های عقلانی که رفتار خودشون رو بهینه می کنن و به کسی هم محل نمی ذارن: شل بیای می بازی!

پیوند به یادداشت های قدیمی