۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

زنگ می زنم بهت. دور و برت شلوغه. می گی توی ستاد موسوی ام. می گی هادی امروز تهران قیامت شده بود، قیامت. تماس قطع می شه. هرکار می کنم دیگه نمی گیره. می رم روی اینترنت عکس ها رو نگاه می کنم و اشک می ریزم. نمی دونم اشک شادیه یا دلتنگی. ای کاش اونجا بودم. ای کاش از نزدیک این رویای خوش رو می دیدم. ای کاش می تونستم باهات تا صبح توی ستاد بشینم تا بحث کنیم و نقشه بریزیم. ای کاش می تونستم برم توی ولیعصر و هوار بزنم احمدی بای بای... حیف که هیچکس این گوشه ی دنیا نمی دونه برای چی اشک می ریزم.


2 comments:

Mahdi گفت...

منم احساس می کنم شبیه این ایرانیا شدم که موقع انقلاب داشتند امریکا درس می خوندند بعدش برگشتن ایران! نوستاله تاریخه ندیده شدیم!

Aryana گفت...

hame chiz nesbie. hamoon rooz, tooye hamoon tehran, ejtema'e vahshatnaki ham az tarafdaraye amadinejad dar mosalla shekl gereft, karmandane sazman ha va police o... ro ovordan mosalla, vi be har hal jam'e cheshmgiri bood. baraye tarsidan kafi bood