۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

به این همه پنجه نیازی نبود
درخت چنار من!
به این همه پنجه نیازی نبود
اگر چیزی در هوا بود.

--شمس لنگرودی

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

آخرالزمان که می گن اینه


طرف پیاز خورد کرده گذشته تو پوشک بچه تا سرفه ی بچه خوب بشه


۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

هم دم


کاش بودی بخار الکل به دمم می افزودی
کاش بودی بازدمم را به آغوش گرم دمت می بردی
ک



۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

زنده گی

"Poetry is a game of loser-take-all"

                             -- Jean-Luc Godard, from the film Pierrot le Fou

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

"The whole concept of stability is a concept of death."

                                               -- Fast, Cheap & Out of Control

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

بحران میان سالی در جوانی


۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

خبر خوش


تو آفتاب ۳۷ درجه و اون هوای شرجی، تا شیشه های ماشین رو کشیدم ‍ پایین و استارت زدم، یه قاصدک بزرگ اومد تو و یه مدتی همون جا برای خودش جولان  داد. همون لحظه مطمئن شدم که اسپانیا حتما انتقام آرژانتین رو از آلمانی های نفرت برانگیز می گیره!

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

خیانت

خیانت که می کنی مست نباش،
خیانت که می کنی چشم هایت را نبند،
خیانت که می کنی سیگاری برای افروختن داشته باش،
خیانت که می کنی سبک بال به آسمان ها برو و هیچ از سنگینیِ بی وزنی نترس.



من به خودم خیانت می کنم،
من آینده را پیش روی خودم می سوزانم،
هوشیار.
خیانت می کنم به خودم،
تا مجازات کنم خویشتنم را
برای عشق ورزیدن به دیگری.
خیانت می کنم به خودم،
و بعد سیگاری روشن می کنم،
و به سبکی دودش تا آسمان ها پر می کشم.



۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

وقتی گوش دادن به زدبازی باعث حل تمام مشکلات فلسفی می شود.

پ.ن. «صبحونه تو تخت، با یه کاپوچینو
در میاریم تاپ و جینو
حرفامون یه هو می شه پانتومیمو
می شیم الیزابت تیلور و آل پاچینو...»


۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

جمله قصار

«عزیزم من تو رو به خو/دارضایی ترجیح می دم...»

«...تمامی انسان ها به راحتی می توانند کمال را تخیل کنند اما مساله اینجاست که سخت بتوان تصور کرد چنین کمالی می تواند در زمین رخ دهد. هیچ چیز انسانی هیچ وقت نمی تواند عاری از نقص باشد.
ما تمایل داشته ایم چنین پیامهای غم افزایی را کنار نهیم. فلسفه مدرن امیدش را شدیدا بر آن دو عنصر مهمی استوار کرده که گمان می رود حامل شادی باشند: عشق و کار. اما پس این اطمینان و تضمین بزرگوارانه که هر کسی اینجا به رضایت دست خواهد یافت، خشونت به شدت نسنجیده‌ای محتاطانه پنهان است. این طور نیست که این دو عنصر همواره در ارائه رضایت مندی، ناکارآمد و ناتوان باشند فقط مساله اینجاست که تقریبا هیچ گاه چنین کاری نمی کنند. و وقتی یک استثنا به جای قانون معرفی می شود، بدشانسی فردی ما به جای اینکه در نظرمان بخشی از جنبه های اجتناب ناپذیر زندگی بیاید همچون نفرینی خاص بر ما سنگینی خواهد کرد.
ایدئولوژی بورژوازی مدرن غرب با انکار جایگاه طبیعی که برای آرزوها و نقص های بشری محفوظ است، امکان تسلی گروهی برای ازدواج های آسیب پذیرمان، آرزوهای دست نیافته مان و دارائی های منفجر شده مان را از ما دریغ کرده و در عوض ما را در تنهایی به شرم و عذاب محکوم می کند چرا که سرسختانه نتوانسته ایم آدم بهتری از خودمان بسازیم.»



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

«به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب می دانم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست؛
من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!
به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.
به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.
[...]
در آن لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی،
در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،
در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،

در آن لحظه ای که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،
در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان.»

-- نادر ابراهیمی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

grace happens

From here (read it!!)

"...because, it occurs to her in that instant, that beautiful or not, bright yes or no,

she's not who she is, she's not the person she is, and the reason, she suddenly knows,

is that there's been so much premeditation where she is, so much plotting and planning,

there's hardly a person where she is, or if there is, it's not her, or not wholly her,

it's a self inhabited, lived in by her, and seemingly even as she thinks it

she knows what's been missing: grace, not premeditation but grace,

a kind of being in the world spontaneously, with grace..."


پ.ن: نه که شرح حال ما باشد یا چنین چیزی، محض یادآوری ست یا تصور فاجعه ای یا ...



۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

به حال من گریه نکن!
که من،
تنها هفت خوان،
با اسطوره شدن فاصله دارم.

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

The roots of hope

"Anyone who has spent time in a concentration camp as a child [like me] --who has been completely dependent on an external power which can at any moment come in and beat or kill him and everyone around him --probably moves through life at least a bit differently from people who have been spared such an education... I have always been known as an optimist. Anyone who survives being repeatedly condemned to death may either suffer from paranoia all his life, or from a confidence not justified by reason and believe that everything can be survived and everything will turn out all right in the end."


-- Ivan Klima, Return to Prague, In "The Spirit of Prague"

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

قاتل


۱- کیندل رو چند باری دیده بودم و با هم صحبت کرده بودیم. از اون آدم هایی بود که طول می کشه بهت محل بگذارن. ولی با مرام می زد. گه گاهی توی گوش رفقاش پچ پچی می کرد و پولی رد و بدل می کردند، و من حدس می زدم لابد به معامله های گرد مربوط می شه. معمولا صحبتم باهاش چند کلمه بیشتر طول نمی کشید. آخرین بار که دیدمش موقع خداحافظی به جای «زت زیاد رفیق» گفتم «زت زیاد کیندل»، که مثلا بهش فهمونده باشم که اسم و رسمش یادمه، به این خیال که بپرسه اسم من چی بود، ولی گفت «زت زیاد هادی».


۲- لوک به کلی با بقیه توفیر می کرد. همون بار اول که دیدمش شیفته ش شدم. آدم خاصی بود، از اون تودارها. می گفتن بر خلاف بیشتر بچه های محل لب به علف نمی زد، واسه همچین کاری اونم تو اون محل باید خیلی «مرد» باشی. من رو یاد فیلم لوک خوش دست می نداخت. سرگذشتش رو درست نمی دونستم اما شنیده بودم دو سه سالیه اومده تو محل و بچگی ش رو تو پرورشگاه گذرونده. خوش مشرب هم بود و برای همکارم گفته بود که دوست داره خرید و فروش گرد رو کنار بگذاره و راننده کامیون بشه، ولی بی پولی نگذاشته گواهی نامه پایه یکش رو بگیره. درخواست کمک هم کرده بود. کرمم گرفته بود که کمکش کنم و به چند نفر هم گفته بودم که می خوام مثل کارآگاه های کنجکاو داستان های پلیسی دنبال این پسر رو بگیرم و با یه کم زحمت زندگی ش رو سر و سامون بدم.


۳- دعوا می شه -- اتفاقی که تو محل اتفاق نیست. سر چی، هنوز نمی دونم. ظاهرا چند نفری با خانواده ی آقای هارپر درگیر می شن. زنش می ره از تو خونه تفنگ آقای هارپر رو بیاره. اسم تفنگ که میاد کیندل هم می ره مال خودش رو از تو ماشین میاره و می ده دست لوک... قبل از اینکه آقای هارپر بتونه نشونه گیری کنه قلبش با یه گلوله شکافته می شه.


۴- هر دو ماتمون برده. می گه فکر کنم لوک حبس ابد بگیره و کیندل ۱۵ سال. می گم باورم نمی شه! لوک عصبانی بشه و چنین کاری بکنه!؟ می گه بهترین دوست هام بودن. می گم می فهمم چی می کشی دوست من هم چند هفته س زندانیه، اما واقعا نمی فهمم... می گه لعنتی! بچه ی سه ماهه ی کیندل رو بگو، اصلا من پدرخوانده ش می شم، اوه دوست دخترش هم بیچاره شد، تازه چند ماه بود تونسته بود زندگی ش رو سروسامون بده و مرتب بره مدرسه، حالا خدا می دونه چه بلایی سرش بیاد... می گم می دونی ممکن بود تو به جاشون باشی؟ می گه آره بابا حالیمه، اگه پام نشکسته بود و زمین گیر نشده بودم من هم حتما اونجا بودم...


۵- یاد روزهای خونین خرداد می افتم، که مادر و پدرم هر بار پشت تلفن بیست بار می گفتند که چه خوب که نیستی، که اگر بودی خودت را به کشتن می دادی، و من هم تایید که اگر بودم این خلق سرکشم حتما بلایی سرم می آورد... حالا این بازمانده، با زانویی شکسته به خاطر گریز از دست پلیسی که می خواهد بچه های محل را به خاطر شکستن شیشه ی ماشینش گوشمالی دهد، به من می گوید اگر نبود این زانوی شکسته من هم حتما آزادی ام را به باد داده بودم... بهت زده می مانم. فقط یک کلمه در ذهنم می پیچد: «مکتوب»