۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه


در دنیای امروز که اسطوره ها مرده اند و انسان ها از ریشه ها و خاک ها کنده شده اند، تنها دیوانگی و عشق می توانند تنهایی انسان ها – این عمیق ترین ترس انسانی – را التیام بخشند. دیوانگی با تخریب خویشتن و خلق خویشتن های متعدد موهوم راه را برای رفع تنهایی در دنیایی خیالی و رنگارنگ می گشاید. و عشق، که با تخریب روابط سلطه گر جامعه و گریختن با خویشتن دیگری به دنیای خلاق بی قانونی و تسلیم، دو خویشتن نابود شده را به دنیایی می برد که تنهایی را در خود حل می کند. عجب اما، که هر دوی اینها ضد فرهنگ هستند و فرد را به سان شاخه تکیده و تنهایی، هدف سوخته شدن در آتش سلطه گری اجتماع می کنند .



۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه


«خمار صد شبه دارم... شراب خانه کجاست؟»


۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

اعدامی

دوربینم، طبق معمول،
                در کمد خاک می­ خورَد
--ولی،
ضربه­ ای شاید خورده باشد
                که این گونه جهانم تار است و مه­ گرفته.

یا مردمِ چشمانم آسیب دیده اند شاید،
                از شدیدیِ روشنیِ آرامشِ آغوشت،
                و از اشک­ آوریِ آن آخرینِ دوباره: «پاهای بی قرار، لب­ های گزنده،  انکارگری ­هایِ وداع».

نه! حتما مغزم است! آسیب دیده!
                وگرنه نزدیک­ بین باشی یا دوربین،
                به چنارهای ولی­عصر که بنگری یکی­ شان لااقل تار نیست.
                و بین ابرهای البرز،
--آن­گونه که تو مرا آموختی،
همیشه صورتی، خرسی، چیزی باید باشد.

                ***

دکتر قرص­ هایی می­ دهد تا زیر نور ماه بخورم،
                می­ گوید این چیزها طبیعی­ ست،
                از سن و سال است، از دود، از استرس، از کار...

               ***
ناودانِ خانه ی قدیمی بی خیال به پیاده رو می شاشد
دخترک دبستانی از توی سرویس هوار می کشد «آهای آپارتمان بلند!»
بی اختیار نسخه­ ی دکتر را از جیبم بیرون می آورم
خط می زنم و به جایش می نویسم:
چند ساعت پرواز،
                                چند روز قطار،
                                چند سال پیاده،
                                و اگر باز دل­آرامش را نیافت،
                                 «بخشش لازم نیست، اعدامش کنید!»




۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه



یادِ باز خاطره ای از تو افتادم،

و تمام ملال زدگی های پنج شنبه های کل تاریخ خیابان ولیعصر را
یک شبه، گریستم.


۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

باغ فردوس

اومدم بیرون موزه سینما

نبودی
دیدم دارن ساز می زنن و مردم دورشون جمع شدن
گیتار برقی بود، بیس بود، سوت بود، فلوت بود، کوزه بود، شلوارهای تنگ و موها و لاپت های بلند بود
یک ساعتی شاد و غمگین اونجا نشسته بودم
رویا بود یا واقعیت؟
دیدم اومدی
پسرک فال فروش می خواست بهت فال بفروشه
اومدی کنار من بازوم رو گرفتی سرت رو گذاشتی رو شونه م
آروم بودیم
خیلی آروم
با هم موزیک گوش دادیم و ریتم گرفتیم

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

ای کاش ما سزاوار این غم بودیم



قسم به «غمین مباش» گفتن های عاشقی به معشوق پشت میله ها زندانی...

که روز آزادی ما نزدیک است...

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

شادی ناب ناب


با دست شکسته و پرچم نو به دست، تف کرد به ماشین دیکتاتور



۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

هاله


انگار اینجا باران خون و تگرگ تحقیر مثل بوق و دود عادی هستند،
انگار اینجا چشم های پر از اشک پدیده ای ست که ساعتی چند بار بر ما نازل می شود،
انگار اینجا دیدن و چشیدن و زیستن درداز علایم حیاتی مان هستند،
انگار اینجا باید به همه چیز عادت کرد...



۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

Extasy

«از تراس خونه می بینمت تو لباس نورت...»



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

Reclaiming a freedom


این را از انبار یادداشت های خاک خورده و منتشر نشده پیدا کردم. مال زمانی ست که بار می بستم به قصد رهایی از زندانی خودساخته و از خفقانی که هیچ نفهمیدم از فشار کدام زخم چرک کرده ای خلق شده بود. هشت ماهی می شود که مهاجرت شماره دو اتفاق افتاده... با کمی تغییر می گذارمش اینجا.

سه سال و اندی پیش، با دو تا چمدان ۵۰ پوندی و یک کوله، با چشمانی پر از اشک، و مات و مبهوت از حکایت زندگی مهاجرت کردم. با خودم ساز، پلوپز، ادویه، چند جلد کتاب آوردم و یک مشت لباس، که این آخری را خیلی زود مجبور شدم از شرش خلاص شوم تا چپ چپ نگاهم نکنند. سرم داغ بود از فانتزی های پرطمطراق و تصاویر رویایی. تمام غم و غصه ها و گیجی ها و احساس گناهی که داشتم زورشان به خرسندی از پیگیری رویاهایم نمی رسید...
حالا همان حکایت در حال تکرار است: دو چمدان ۵۰ پوندی، لوازم کوه نوردی، چند دست لباس، چند دفتر یادداشت، و یک ساز. باز یادآوری اینکه زندگی ام از ۱۰۰ پوند سنگین تر است، باز رها کردن آدم ها، مفاهیم، عادت ها، شیء ها. باز رویاهای عجیب و غریب. باز اشک هایی در مبدا و لابد اشک هایی در هوا...
این بار اما، به جای حسادت ها و به-به-چه-چه آدم ها یک دنیا سرزنش و شایعه در مبدا و مقصد به بار آورده ام. این بار دیگر کسی دلیل مهاجرتم را نمی فهمد. این بار نه کلیشه ها، نه منطق، نه نزدیکان و نه دورترها چیزی از انگشتانی که با اضطراب و شوق ناخن های یکدیگر را می کنند نمی فهمند...
این بار گویی در راه زنی سی و چند ساله که غم آلود در آپارتمانش در پاریس طپانچه را در مغزش می چکاند، نخستین گام را برمی دارم. زنی که شجاعت داشت رهایی و زیبایی زندگانیش را در لگدزدن به دیوارهای بلند درد بیابد. زنی که مادربزرگم بود...



نوستالژی برای دیویزیونی که می نوشت


«چه بگویم؟ ترجمان چه باشم؟
...
آتش به جانم زد پهنه بی بدیل با هم خمودن»
...
«جان بده و دم مزن...»




۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه



زن همسایه بر سر دخترش هوار می کشید که زندگی شان را نابود کرده. سرزنشش می کرد که چرا کلاس زبان نمی رود؟ چرا فقط دختر می فهمد و بقیه نمی فهمند که آن طرف دنیا چه خبر است؟ ناله می کرد که پدر دارد از دست دختر سکته می کند که چرا بر خلاف سایرین که در دنیا پخش شده اند دختر مانده و دل بسته به آدم های دوروبرش. از او می خواست که از خواهرش یاد بگیرد و به زحمت های پدر و مادرش احترام بگذارد و برود و این بار برنگردد. مادر از دختر می خواست که از این آدم های کوفتی و این مملکت کوفتی بکشد بیرون، بکشد بیرون...


۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

طاقتِ کوچک خود را
حبس می کنیم
و در سردابه های مقدّر
پژمرده می شویم
و به آوازِ غمبارِ خنیاگری
عمر می بازیم
و صراحی ترس را
دست به دست می گردانیم
بی دل و بی رویا
-با ملاطی از شرم-
پنجه بینوای خود را
برای غیبگویان می گشاییم.

-- اقبال معتضدی، از گهواره کهن

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

به این همه پنجه نیازی نبود
درخت چنار من!
به این همه پنجه نیازی نبود
اگر چیزی در هوا بود.

--شمس لنگرودی

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

آخرالزمان که می گن اینه


طرف پیاز خورد کرده گذشته تو پوشک بچه تا سرفه ی بچه خوب بشه