۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

جمله قصار

«عزیزم من تو رو به خو/دارضایی ترجیح می دم...»

«...تمامی انسان ها به راحتی می توانند کمال را تخیل کنند اما مساله اینجاست که سخت بتوان تصور کرد چنین کمالی می تواند در زمین رخ دهد. هیچ چیز انسانی هیچ وقت نمی تواند عاری از نقص باشد.
ما تمایل داشته ایم چنین پیامهای غم افزایی را کنار نهیم. فلسفه مدرن امیدش را شدیدا بر آن دو عنصر مهمی استوار کرده که گمان می رود حامل شادی باشند: عشق و کار. اما پس این اطمینان و تضمین بزرگوارانه که هر کسی اینجا به رضایت دست خواهد یافت، خشونت به شدت نسنجیده‌ای محتاطانه پنهان است. این طور نیست که این دو عنصر همواره در ارائه رضایت مندی، ناکارآمد و ناتوان باشند فقط مساله اینجاست که تقریبا هیچ گاه چنین کاری نمی کنند. و وقتی یک استثنا به جای قانون معرفی می شود، بدشانسی فردی ما به جای اینکه در نظرمان بخشی از جنبه های اجتناب ناپذیر زندگی بیاید همچون نفرینی خاص بر ما سنگینی خواهد کرد.
ایدئولوژی بورژوازی مدرن غرب با انکار جایگاه طبیعی که برای آرزوها و نقص های بشری محفوظ است، امکان تسلی گروهی برای ازدواج های آسیب پذیرمان، آرزوهای دست نیافته مان و دارائی های منفجر شده مان را از ما دریغ کرده و در عوض ما را در تنهایی به شرم و عذاب محکوم می کند چرا که سرسختانه نتوانسته ایم آدم بهتری از خودمان بسازیم.»



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

«به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب می دانم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست؛
من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!
به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.
به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.
[...]
در آن لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی،
در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،
در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،

در آن لحظه ای که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،
در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان.»

-- نادر ابراهیمی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

grace happens

From here (read it!!)

"...because, it occurs to her in that instant, that beautiful or not, bright yes or no,

she's not who she is, she's not the person she is, and the reason, she suddenly knows,

is that there's been so much premeditation where she is, so much plotting and planning,

there's hardly a person where she is, or if there is, it's not her, or not wholly her,

it's a self inhabited, lived in by her, and seemingly even as she thinks it

she knows what's been missing: grace, not premeditation but grace,

a kind of being in the world spontaneously, with grace..."


پ.ن: نه که شرح حال ما باشد یا چنین چیزی، محض یادآوری ست یا تصور فاجعه ای یا ...