۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

«۱۹۸۴ زدگی» نوع ۲ -- یا شاید هم پارانویای پیشرفته


۱- خوب من هم مثل خیلی های دیگر یک موقعی در زندگی ۱۹۸۴ را خواندم. بعدها میان چیزهایی که در مغزم کار گذاشته شده بود، «تئوری توطئه» را یافتم و گفتم که باید دورش بریزم و «۱۹۸۴ زدایی» بکنم (این اصطلاح را اولین بار از کاساندرا شنیدم). خوب خوش بودم که عبور کرده ام از «۱۹۸۴ زدگی» و روزگار می گذراندم... 

گذشت تا اینکه اخیرا به این مکاشفه رسیدم که نوع عمیق تری از مرض مزبور در اعماق وجودم جاخوش کرده. این هم سمپتوم هایش: از مایکروسافت و ویندوز بدم می آید چون فکر می کنم مردم دنیا را اسکل کرده اند با آن سیستم آشغالشان. از آی-پاد به مارک های متفرقه ی پخش کننده ی موسیقی پناه برده ام چون فکر می کنم استیو جابز می خواهد با این جادویش و آن دیگر جادویش (آی-فون) دنیا را فتح کند. فیلم های محبوب را که تماشا می کنم همیشه به فکر یافتن چیزهایی هستم که توی فیلم چپانده اند که بیشتر بفروشد و لابد آن ها را با ابررایانه های پیش بینی گر یافته اند که قتل هنر را به فروش بیشتر فیلم ها ترجیح می دهند. از اینکه از «بارنز اند نوبلز» کتاب بخرم می ترسم چون فکر می کنم ذایقه ی کتاب خوانی من را می خواهند طوری تغییر دهند که با سودآوری بیشترشان بخواند. از «استارباکز» که قهوه می گیرم به فکر اینم که چه به قهوه شان می زنند که من اینقدر حال می کنم و لابد می خواهند من حال کنم تا تصورم از مزه ی قهوه ی خوب بشود مزه ی همان چیزی که به عنوان قهوه به من می دهند. در لزوم استفاده از چیزی اساسی مثل کرم ضدآفتاب شک دارم و فکر می کنم ما را عادت داده اند بهش تا بیشتر بفروشند وگرنه مگر قدیم ها همچین چیزی وجود داشته؟ 

خلاصه کنم اینک به زمین و زمان بدبین ام. فکر می کنم همه قصد گرفتن «جولیا»ی من را دارند و برای این کار به موش و شکنجه و این ها هم احتیاجی ندارند.


۲- و اما نتایج کالبدشکافی و موشکافی و این جور مزخرفات: اول اینکه به خودم یک جورایی حق می دهم (عجب!). شما هم اگر می دیدید که در یک تبلیغ تلویزیونی بچه های یک خانواده قیافه آسیایی دارند و پدر و مادرشان سفید پوستند به همین نتیجه می رسیدید!‌ (لابد همین محصول در شبکه ای که بینندگانش پول دارترند قیافه های دیگری را انتخاب می کند!). دوم اینکه لابد چنین پارانویایی و بدبینی ای لازمه ی ایده آل گرا بودن است -- و مگر می توانی ایده آل های خیالی ات برای تغییر را حفظ کنی، وقتی فکر می کنی همه چیز رو به راه است و همه راست می گویند و الخ؟ اما سوم و اهم اینکه مرضی گرفتار شده ایم که سرور عالم رحم مان کناد! (نکند اصلا این مرض را هم «آن ها» در مغزم کاشته اند!؟)



(منبع تصویر)




2 comments:

ناشناس گفت...

اولا كه يه عامل بزرگ رو نگفتي و اون ايراني بودن و زندگي و تحصيل در كشوريه كه همه توش به طرز فجيعي توهم توطئه دارن.
درمورد اينكه اين قضيه لازمه ايده‌آل گرا بودنه هم هومافقم.
در ضمن خيلي باحالي كه هر مريضي اي رو تو درسات مي خوني فكر ميكني خودت يا اطرافيانت دارن :)) پيشنهاد ميكنم بيخيال آشنايي با بقيه امراض دنيا بشو :D

ناشناس گفت...

به شدت ارتباط بر قرار کردم! ولی یه مشکلی هم هست! فکر مضاعف روشهایی داره که خودش از خودش محافظت می کنه! یه جورهایی احساس می کنم همون فکر مضاعف منو وادار می کنه به نکاتی که تو گفتی توجه کنم و سرمو گرم می کنه که کلیت ماجرا یادم بره و نفهمم که یه کلاه گنده تو یه جای مهم داره سرم میره!
میخوام بگم شاید اگه خیلی به اینها گیر ندیم اون کلاههای گشاد رو بهتر ببینیم.... یا شاید اصلا نبینیم.... کی می دونه؟
طبق معمول در جستجوی صراط مستقیم باش ;)