۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

«برید کنار بذارید باد بیاد» نامه

نسل قبل به ما می گه شما هویت ندارید. می گه ما طغیان کردیم، بر علیه پدرانمون، بر علیه حکومت هامون. می گه ما انقلابی بودیم، سرباز بودیم، هیپی بودیم. می گه شماها شدین یه مشت آدم قد کوتاه، ولی ما آدم های بزرگی تربیت می کردیم. ما شاعرمون نیما بود، نویسنده مون شاملو، خواننده مون شجزیان، و مبارزمون روزبه. نسل قبل می گه شما دستخوش تو‌طئه ی حکومت شدید که می خواست از همه چیز سیاست زدایی کنه. نسل قبل به ما هاج و واج نگاه می کنه که چرا ما مثل اونها «عقیده» نداریم، چرا طغیان نمی کنیم، چرا ساختارهای اطرافمون رو ویران نمی کنیم...
بهترین جوابی که می تونم بهشون بدم اینه که جمع کنید بذارید باد بیاد!! هر اشتباهی که شما کردید ما تکرار نمی کنیم. سبکی زندگی ما، گیجی و حیرانی ما، شادی های کوچک زندگی ما، گاه حرص نزدن ما برای چیزهایی که شما بهش می گفتید آرمان، و گاه تلاش بی وقفه ی ما برای ساختن چیزهایی که شما خرد تصور می کنید، هویت ماست، زندگی ماست. اگه شما با طوفان کردن و جوشش و خروش، مرداب هایی درست کردید از آرزوهای از دست رفته، ما با یاد گرفتنمون، تجربه کردنمون، و «ساختن» مون، گل های کوچکی رو دوباره می کاریم که شما راحت زیر پاتون له کردید!

پ.ن. باورم نمی شه من الان همچین چیزی رو نوشتم! جدیه، به شدت، ولی به جزییات گیر ندید. اصلا فکرش رو که می کنم معنی نداره آدم از طرف یه «نسل» حرف بزنه. اصلا «نسل» چی هست؟