۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

[چند دقیقه قبل از رفتن به سالن اپرا:] 

من - می توانی خودت را تصور کنی که یک هنرمند باشی؟

او - خیلی کارها هست که باید کرد...

- هان؟

- خیلی کارها هست که باید کرد، توی دنیا خیلی آدم فقیر هست، نسل پشت نسل، میلیون ها...


[اپرا یک داستان عشقی کلاسیک است شبیه «رومیو» و «جولیت»، اما اسم ها چیز دیگری اند، «فیزبی» و نمی دونم-چی-چی. من بعد از چند دقیقه از شدت کسالت در خواب عمیقم... نیم ساعت بعد، در حالی که در اولین تنفس از سالن فرار کرده ایم:]

- پسر گند زدی به لذت این اپرا! تمام مدت داشتم به حرف های چپ گرای تو فکر می کردم. اصلا نمی تونستم خودم رو راضی کنم که باید از اپرا لذت ببرم...

- چپ گرا چیه؟ واقعیت بودن.

- درسته... واقعیت دارن... فقط مشکل اینه که توی این سیستم فکری، فقط چند تا شغل توی دنیا هست که قابل توجیه ان!

- خوب، بالاخره باید دنبال کار درست رفت...


* فرد مذکور همکلاسی اهل بمبیی من است. بعد از تمام شدن لیسانسش در آمریکا به هند رفته و دو سال در یک ده کوره ای درس داده. حالا هم که برگشته اینجا تصمیم گرفته روی آلزایمر تحقیق کند.