۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

آخرین چیزهایی که فکر می کردم در آمریکا برایم اتفاق بیفتند

۱- چند ماه پیش دوستم یک انجیل «اسلامی شده» برایم آورد و گفت بخوان. می گفت اسم ها و بعضی چیزهای دیگر را جوری نوشته اند که برای شما آسان تر است فهمش. هنوز لایش را باز نکرده ام.


۲- چندر روز پیش دوست دیگری کتاب «مارکس برای مبتدی ها» را بهم داد و گفت بخوان.



۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

هشلهفت

جایزه ی هشلهفت ترین موسیقی قروقاطی اعطا می شود به موسیقی زیبای گروه خز ۱۲۷ (این و این، یا اگر سرعت اینترنت تان پایین است این و این)

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

خون رنگین ما - ۲

برای یادداشت قبلی نظری ارسال شده بود که فکر کردم بد نیست به بهانه اش بیشتر در این مورد بنویسم. مخصوصا که این موضوع از مسایلی شده که خواندن اکثر وبلاگ ها و صفحه های خبری ایرانی را برایم سخت کرده...


۱- «جولان دادن غریبه ها در ایران از ضعف حکومت خودمون هست اما شما از چی دفاع می کنید؟». 

من نمی دانم چرا کسانی که قیافه شان کمی با ما فرق دارد غریبه اند و باید از خانه مان بیرون شان کنیم. نمی دانم ارزش آدم ها چرا باید به پول و ثروت و زور و فرهنگ و نژاد سنجیده شود. شرط می بندم خیلی از کسانی که از حضور افغان ها در ایران ناراضی بودند و هستند، در خلوت و عام از اینکه اروپا و آمریکا بهشان حتی ویزا هم نمی دهند شاکی اند، و لابد می گویند حماقت حکومت کشورم که از سر تقصیر من نیست. همان طور که یک افغان می گوید بی سوادی مردمم به من چه، یا حتی می گوید این که من نتوانسته ام مثل ایرانی ها تحصیلات بالا داشته باشم مگر از سر تقصیر من است؟ دوست داریم دیگران به حقوق انسانی ما احترام بگذارند، دوست داریم جهان پیشرفته ما را جزو خودش بداند و احترام کند و بگذارد هنرپیشه مان و بسکتبالیست مان و خواننده مان و دانشجویمان از امکاناتشان برای پیشرفت استفاده کند، اما خودمان چشم دیدن اینکه کسی از جهانی عقب مانده تر در کشورمان به جایی برسد را نداریم. دلیل اش هم واضح: ارزش انسان ها را نه به صرف انسانیت شان، که به معیارهایی می دانیم که خود ساخته ایم، همان طور که بعضی دیگر چنین کردند و خیلی زود دیدند که در حال نسل کشی و سوزاندن «غریبه ها» یا «دیگران» هستند.


۲- اما هر چه قدر که بخواهیم یا نخواهیم قدر انسانیت را بدانیم، احتمالا بر سر یک چیز توافق داریم و آن میل به پیشرفت کشورمان است. با وجود اینکه دیگر ستیزی بخشی از هویت مان و افتخار مان شده، حقیقت تلخ یا شیرین این است که نگاه ما به مهاجرت، که آن را چیز اسف باری می داند و باعث بدبختی میزبان، نه تنها قدیمی شده بلکه پوسیده. امروزی تر ها مهاجرت را چیزی می دانند که برای هر دو کشور مبدا و مقصد پر از فایده است. از فایده ی اقتصادی بگیرید تا فرهنگی و اجتماعی. اصلا آدم ها دیگر یک بدن نیستند که جابجا شوند، آدم ها بخشی هستند از یک شبکه ی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی که با حرکتشان در دنیا آن شبکه را در سطح دنیا گسترش می دهند‌. (البته دلیلی نداره که فکر کنیم نباید هیچ کنترلی بر روی مهاجرت وجود نداشته باشه) اگر دوست دارید این مباحث را از کسی بشنوید که بلد است و خوب توضیح می دهد، این را بخوانید.


۳- «حکومت ما هر چه قدر برای خودمون بد و ستمگر و دزد هست برای کشورهای همسایه خوب و سخاوتمند و مهربونه!... می دونید شعبه ی دانشگاه تربیت معلم توی افغانستان داره تاسیس می شه؟»

سازندگی در کشورهای همسایه اتفاقا بسیار مفیده! فکر می کنم که واضح باشه که ترجیح می دادیم به جای افغانستانی که خیرش برای ما بیشتر از هر چیز قاچاق چی و تریاکه، و یا عراقی که در اواخر قرن بیستم هنوز گرفتار دیکتاتوری و جنگ طلبیه، کشورهای پیش رفته تر و پر فایده تری اطراف ما بودند. کشورهایی که امنیت منطقه رو فراهم می کردند، از بازارشون استفاده می کردیم، از منابع شون و از دانش شون بهره مند می شدیم، و با تیم فوتبال قوی شون مسابقه می دادیم و رقابت می کردیم... موضوع حتی از کشورهای همسایه هم فراتر می ره. سرنوشت آدم ها امروز خیلی به هم گره خورده و آنچه که بر سر یک پاکستانی میاد، سرنوشت مردم نیویورک رو تغییر می ده. تصور اینکه دنیا مدت زیادی به صورت کشورهای پولداری که خوشحالن و فقیر ها رو نه به کشورشون راه می دن نه کمک می کنن که رشد کنن بمونه برای من خیلی سخته. اینکه ایدز در بخشی از آفریقا همه گیر شده، مطمئن باشید یه روزی زندگی مردم رو در خیابون ولیعصر هم تغییر می ده...

مثال خوبی از این موضوع قضیه ی «نقشه ی مارشال» ه که احتمالا شنیدید. موضوع اینه که بعد از جنگ جهانی دوم، جهان ثروتمند (آمریکا) به این نتیجه می رسه که با این همه کشور بدبخت توی دنیا نمی تونه به جایی برسه و لازم داره که جهان فقیر (اروپای مخروب) رو بسازه (مثلا برای اینکه بتونه محصولاتش رو در جایی بفروشه). بنابراین تصمیم جدی می گیره که باید در اروپا سرمایه گذاری کنه. نقشه چند بخش داره، مثل کمک های بزرگ مالی به اروپا، و پاره کردن سیاست های امنیتی قدیمی و «شامل کردن» اروپا کردن در اونها (تاسیس ناتو و اعزام سرباز به اروپا).

مثال معکوسش سیاست غلط ایران در عراق بعد از حمله آمریکاست. ظاهرا ایران به جای این که در عراق شروع به بازسازی بکنه، سرمایه گذاری عظیمی می کنه در شبکه های جاسوسی و شبه نظامی تا بتونه در موقع لزوم اون ها رو بر علیه آمریکا استفاده بکنه. این کار نه تنها باعث شد ایران و آمریکا تا لبه ی جنگ پیش برن، بلکه باعث بی ثباتی عراق هم شد که دودش در چشم ایران هم رفت.


۴- آرزو می کنم بچه های ما سر کلاسی بنشینن که دانش آموز افغانی و عرب و پشتو و هندی و ترک هم داشته باشه، نه کلاسی که معلمش در مورد جنایت های افغان ها حرف بزنه، تا از بچگی بفهمند که ارزش انسان ها به انسان بودنشونه، نه به ملیت و نژاد و قوم.




۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

خون رنگین ما

«این یادداشت متوجه دوستان ایرانی است. آنانی که فکر می‌کنند، یک سر و گردن بالاترند از انسان‌های دیگر، خصوصا از همسایه‌های شان. آنانی که فکر می‌کنند، نژاد ایرانی، پاک ترین نژاد دنیاست، آنانی که در پی یافتن خون ایرانی در بدن انسانهاست. آنانی که فکر می‌کنند، از همه بزرگتر و عاقلترند و آنانی که فکر می‌کنند: هنر نزد ایرانیان است و بس... زور تان به که می‌رسد؟ به یک مهاجر بیچاره افغان؟ فکر می‌کنید بسیار شاهکار می‌کنید که یک افغان را می‌کشید. "اردوگاه سفید سنگ" را همه مهاجرین افغان بیاد دارند. روزی که از دست گرسنگی از اطاق‌های شان بیرون پریدند، دولت ایران، برای سرکوب انسانهای گرسنه، حمله هوایی بالای اردگاه سفید سنگ صادر کرد. چند لحظه بعد، با هلیکوپتر از هوا به اردوگاه شلیک کردند، مهاجرین گرسنه و بی‌پناه و بی‌دست و پا را زیر آوار سنگ و کلوخ کردید. درد ما بیشتر از آن است عزیزم. عبور از مرز و رسیدن به کارخانه‌های که جان هر انسان از دست کار شاقه در آنجا می‌برآید از روی هوس نیست. اکثر این بی‌چاره‌ها در مسیر راه، در حین عبور از مرز توسط مرزبانان ایرانی کشته‌ می‌شوند. تعداد اندکی قادر به عبور مرز به طرف ایران می‌شوند. وقتی کسی مجبور نباشد، چرا جانش را به خطر بیاندازد و خدا گفته به شما پناه بیاورد؟ معلوم شد شما پناه‌گزین خوبی نبودید. شما با افغان‌ها من حیث یک حیوان برخورد کردید...» (از یادداشت هایی از کابل)


«... چراغ ساز سرشار از خاطرات تلخى هست، که به شدت مدعی هست همه آنها را خود دیده است و اگر روزی کسی قلم بگیرد و همه آنها را تبدیل به کلماتی کنند که برای همگان قابل دسترس باشد، یقینا یک تراژدى وحشت ناکی خواهد بود. که باید روزی اگر در افغانستان حکومتی مبتنی بر ارداه مردم بر سر کار بیاید، و استقلالیت کافی داشته باشد، باید نسبت به همه روابط دیپلماتیک خویش با این کشور تجدید نظر نماید! و اگر همه این ادعا های که او می کند اثبات گردد یقینا يك فاجعه انسانى رخ داده است که متاسفانه همچنان سرپوشیده مانده است!» (خاطرات یک افغانی از اردوگاه سفید سنگ، ۱ و ۲ و ۳ و ۴)


بار سنگینی احساس می کنم بر روی دوشم، به خاطر جنایتی که ما ایرانی ها در حق افغان های بی پناه کردیم، از پلیس مان گرفته تا ... حالا که وضع خودم شباهت جالبی دارد با وضع آن مهاجران، می فهمم که چه ظلمی می کردم وقتی در حال و هوای بچگی ازشان می ترسیدم یا فکر می کردم عامل نا امنی اند. حالا که با فضاحت آن ها را از خانه ی جدیدشان بیرون کرده اند می فهمم که وقتی توی کتاب جغرافیا خوانده ام که ورودشان به ایران عدد نرخ رشد جمعیت را بالا می کشیده، و پیش خودم ابراز نارضایتی کرده ام از این «هجوم»، چه جنایتی را پیش پیش در فکرم تایید کرده ام... 

و می ترسم از اینکه فاجعه ای دیگر در راه باشد. شاید نسل کشی آن ها که «سوسمارخور» می خوانیمشان، شاید کشتاری به خاطر نام خلیجی... بعضی وقت ها فکر می کنم همان بهتر که خر کشورمان در منطقه نمی رود و زورش به کسی نمی چربد، وگرنه آشویتس به راه می انداختیم. همان طور که با قدرت پوسیده ی چریکی مان معلوم نیست چه غلطی داریم می کنیم.


پ.ن. از قضیه ی اردوگاه سفید سنگ تنها به عنوان مثال می خواستم استفاده کنم. به نظر من بیرون انداختن افغان ها و محروم کردن بچه هایش از درس خواندن به اندازه ی کافی جنایت است.


۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

«۱۹۸۴ زدگی» نوع ۲ -- یا شاید هم پارانویای پیشرفته


۱- خوب من هم مثل خیلی های دیگر یک موقعی در زندگی ۱۹۸۴ را خواندم. بعدها میان چیزهایی که در مغزم کار گذاشته شده بود، «تئوری توطئه» را یافتم و گفتم که باید دورش بریزم و «۱۹۸۴ زدایی» بکنم (این اصطلاح را اولین بار از کاساندرا شنیدم). خوب خوش بودم که عبور کرده ام از «۱۹۸۴ زدگی» و روزگار می گذراندم... 

گذشت تا اینکه اخیرا به این مکاشفه رسیدم که نوع عمیق تری از مرض مزبور در اعماق وجودم جاخوش کرده. این هم سمپتوم هایش: از مایکروسافت و ویندوز بدم می آید چون فکر می کنم مردم دنیا را اسکل کرده اند با آن سیستم آشغالشان. از آی-پاد به مارک های متفرقه ی پخش کننده ی موسیقی پناه برده ام چون فکر می کنم استیو جابز می خواهد با این جادویش و آن دیگر جادویش (آی-فون) دنیا را فتح کند. فیلم های محبوب را که تماشا می کنم همیشه به فکر یافتن چیزهایی هستم که توی فیلم چپانده اند که بیشتر بفروشد و لابد آن ها را با ابررایانه های پیش بینی گر یافته اند که قتل هنر را به فروش بیشتر فیلم ها ترجیح می دهند. از اینکه از «بارنز اند نوبلز» کتاب بخرم می ترسم چون فکر می کنم ذایقه ی کتاب خوانی من را می خواهند طوری تغییر دهند که با سودآوری بیشترشان بخواند. از «استارباکز» که قهوه می گیرم به فکر اینم که چه به قهوه شان می زنند که من اینقدر حال می کنم و لابد می خواهند من حال کنم تا تصورم از مزه ی قهوه ی خوب بشود مزه ی همان چیزی که به عنوان قهوه به من می دهند. در لزوم استفاده از چیزی اساسی مثل کرم ضدآفتاب شک دارم و فکر می کنم ما را عادت داده اند بهش تا بیشتر بفروشند وگرنه مگر قدیم ها همچین چیزی وجود داشته؟ 

خلاصه کنم اینک به زمین و زمان بدبین ام. فکر می کنم همه قصد گرفتن «جولیا»ی من را دارند و برای این کار به موش و شکنجه و این ها هم احتیاجی ندارند.


۲- و اما نتایج کالبدشکافی و موشکافی و این جور مزخرفات: اول اینکه به خودم یک جورایی حق می دهم (عجب!). شما هم اگر می دیدید که در یک تبلیغ تلویزیونی بچه های یک خانواده قیافه آسیایی دارند و پدر و مادرشان سفید پوستند به همین نتیجه می رسیدید!‌ (لابد همین محصول در شبکه ای که بینندگانش پول دارترند قیافه های دیگری را انتخاب می کند!). دوم اینکه لابد چنین پارانویایی و بدبینی ای لازمه ی ایده آل گرا بودن است -- و مگر می توانی ایده آل های خیالی ات برای تغییر را حفظ کنی، وقتی فکر می کنی همه چیز رو به راه است و همه راست می گویند و الخ؟ اما سوم و اهم اینکه مرضی گرفتار شده ایم که سرور عالم رحم مان کناد! (نکند اصلا این مرض را هم «آن ها» در مغزم کاشته اند!؟)



(منبع تصویر)




۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

مهارت لازم


از مهارت های لازم در زندگی آمریکایی، دویدن با دمپایی لاانگشتی می باشد، خصوصا به دنبال اتوبوس و قطار. زمین نخوردن، در نیامدن گاه و بی گاه دمپایی، و مهم تر از همه سروصدای زیادی تولید نکردن جزو ملزومات و اتیکت این مهارت حیاتی محسوب می شود.