۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

باغ فردوس

اومدم بیرون موزه سینما

نبودی
دیدم دارن ساز می زنن و مردم دورشون جمع شدن
گیتار برقی بود، بیس بود، سوت بود، فلوت بود، کوزه بود، شلوارهای تنگ و موها و لاپت های بلند بود
یک ساعتی شاد و غمگین اونجا نشسته بودم
رویا بود یا واقعیت؟
دیدم اومدی
پسرک فال فروش می خواست بهت فال بفروشه
اومدی کنار من بازوم رو گرفتی سرت رو گذاشتی رو شونه م
آروم بودیم
خیلی آروم
با هم موزیک گوش دادیم و ریتم گرفتیم

1 comments:

Marzie گفت...

familiar feelings... beautiful