۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

Extasy

«از تراس خونه می بینمت تو لباس نورت...»



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

Reclaiming a freedom


این را از انبار یادداشت های خاک خورده و منتشر نشده پیدا کردم. مال زمانی ست که بار می بستم به قصد رهایی از زندانی خودساخته و از خفقانی که هیچ نفهمیدم از فشار کدام زخم چرک کرده ای خلق شده بود. هشت ماهی می شود که مهاجرت شماره دو اتفاق افتاده... با کمی تغییر می گذارمش اینجا.

سه سال و اندی پیش، با دو تا چمدان ۵۰ پوندی و یک کوله، با چشمانی پر از اشک، و مات و مبهوت از حکایت زندگی مهاجرت کردم. با خودم ساز، پلوپز، ادویه، چند جلد کتاب آوردم و یک مشت لباس، که این آخری را خیلی زود مجبور شدم از شرش خلاص شوم تا چپ چپ نگاهم نکنند. سرم داغ بود از فانتزی های پرطمطراق و تصاویر رویایی. تمام غم و غصه ها و گیجی ها و احساس گناهی که داشتم زورشان به خرسندی از پیگیری رویاهایم نمی رسید...
حالا همان حکایت در حال تکرار است: دو چمدان ۵۰ پوندی، لوازم کوه نوردی، چند دست لباس، چند دفتر یادداشت، و یک ساز. باز یادآوری اینکه زندگی ام از ۱۰۰ پوند سنگین تر است، باز رها کردن آدم ها، مفاهیم، عادت ها، شیء ها. باز رویاهای عجیب و غریب. باز اشک هایی در مبدا و لابد اشک هایی در هوا...
این بار اما، به جای حسادت ها و به-به-چه-چه آدم ها یک دنیا سرزنش و شایعه در مبدا و مقصد به بار آورده ام. این بار دیگر کسی دلیل مهاجرتم را نمی فهمد. این بار نه کلیشه ها، نه منطق، نه نزدیکان و نه دورترها چیزی از انگشتانی که با اضطراب و شوق ناخن های یکدیگر را می کنند نمی فهمند...
این بار گویی در راه زنی سی و چند ساله که غم آلود در آپارتمانش در پاریس طپانچه را در مغزش می چکاند، نخستین گام را برمی دارم. زنی که شجاعت داشت رهایی و زیبایی زندگانیش را در لگدزدن به دیوارهای بلند درد بیابد. زنی که مادربزرگم بود...



نوستالژی برای دیویزیونی که می نوشت


«چه بگویم؟ ترجمان چه باشم؟
...
آتش به جانم زد پهنه بی بدیل با هم خمودن»
...
«جان بده و دم مزن...»