چند روز پیش با پرس و جوی فراوان بالاخره آدرس مردی را پیدا کردم که مدتی دنبالش گشته بودم. وصف کوتاهی که از او شنیده بودم باعث شده بود ولوله ای در من به پا شود و ندایی که «باید قصه ی این مرد را شنید». با مهربانی مرا به حضورش پذیرفت و بدون اینکه سوال زیادی بپرسد فهمید که آمده ام تا گوش کنم. سرش شلوغ بود و واضح بود که شب قبل را زیاد نخوابیده، ولی با مهمان نوازی کم نظیری وقت زیادی را صرف مهمان ناخوانده اش کرد. هر بار که مرا «فؤادی» خطاب می کرد دلم پایین می ریخت. ابروهای پرپشت اش و دماغ عقابی اش بیش از هر چیز مرا به یاد پدربزرگ مرحوم ام می انداخت و باعث می شد صحبت هایش بیش تر در دلم بنشیند...
چون جانش در خطر است، نمی توانم همه چیز را این جا بنویسم و باید سعی کنم کمترین اطلاعات را در موردش بدهم. ولی ماجرایش آن قدر برای من ارزشمند است که نمی توانم در مقابل وسوسه ی گفتن اش به دیگران مقاومت کنم. ترتیب حرف هایش را ثبت نکرده ام و به دلخواهم می آورم.
۱- در دانشکده، حدود ۲۰ استاد با مدرک دکترا، و ۵۰ استاد با مدرک ارشد داشتیم. این عدد به یک دکتر، من، و ۷ کارشناس ارشد رسید. همه را یا کشتند یا خودشان فرار کردند. اصلا اینکه کسی بخواهد پیراهن و شلوار بپوشد و سر کار برود چیز عجیبی بود و به وضع بغداد نمی آمد. همه جا پر بود از «ایست-بازرسی» هایی که نمی دانستی واقعی است یا قلابی و اصلا چه کسی به پایش کرده. ممکن بود جایی باشد که وقتی کارت شناسایی ات را نشان می دهی و نوشته باشد «عمر» تو را از ماشین پیاده کنند و یک تیر توی سرت خالی کنند صرفا به خاطر نامت. ممکن بود هر اتفاقی برایت از مسیر خانه تا کار بیفتد. ممکن بود زیر ماشین ات بمب ای با یک آهن ربا چسباند باشند که از دور کنترل می شود. ممکن بود توی راه ماشینی تعقیب ات کند و به رگبارت ببندد. در همین دو ماهی که این جا بوده ام خبر قتل دو تا از بهترین دوستانم را با همین روش ها شنیده ام. یکی شان همراه دو تا پسرش بوده و همه را کشته اند... خلاصه اینکه برای چند سال، هر روز راه جدیدی، وسیله ی جدیدی، و زمان جدیدی برای رفتن به دانشگاه انتخاب می کردم تا مبادا شناسایی شوم و بتوانند نقشه ی قتل ام را بکشند...
۲- موسسه ای هست که آمار استادهای دانشگاه، دکترها و متتخصصان به قتل رسیده از ابتدای جنگ را هر از گاهی منتشر می کند. اخیرا عددی حدود ۴۵۰(*) را منتشر کرد -- تصفیه ای غیرقابل باور؛ حذف هر تحصیل کرده ای. به خود من دو بار به قصد کشت تیراندازی شد. یک بار در کنار جلوی سردر دانشگاه -- که قسر در رفتم -- و یک بار هم در اتومبیل ام -- که تعقیب ام کردند و به رگبارم بستند. خدا مرا حفظ کرد! دکترها می گفتند این را. تیری که به پای راستم خورد از کنار رگ بزرگ رانم رد شد (که اگر نمی شد در چند دقیقه از خون ریزی می مردم)، تیری که به پهلوی راستم خورد چند سانتی متر کلیه ام را اشتباه گرفت، و دو تیری که به شانه ی چپ ام خوردند نتوانستند درست به هدف، قلبم، بخورند.
۳- این که پیش آمد زن ام گفت باید بروی، فوری باید بروی، این بچه های خردسال ات بعدها به تو نیاز دارند... استعفا دادم. اثاثم را بستم. شبی آمد که فردایش قرار بود بروم. دیدم بیست نفری آمده اند دم در خانه. داشتم از ترس می مردم که آمده اند ما را بکشند... دانش جوهایم بودند. آخر مدتی بود که ۲۰-۳۰ تا دانشجوی دکتری را هدایت می کردم و هفته ای ۳۶ ساعت درس می دادم -- آخر کسی نمانده بود به جز من در آن دانشکده. آمده بودند و گریه می کردند. می گفتند کجا می خواهی بروی؟ نرو کجا می خواهی بروی، ما این جاییم، به جان هر که دوست داری نرو... «فؤادی» آن لحظه که با آن ها با هم گریستیم، چیزی در من عوض شد، چیزی در من تکان خورد... از آن روز تا به حال با زنم بگومگو دارم، که می گوید باید می رفتی، باید بروی. حالا که چند ماهی آمده ام این جا، به من می گوید نباید برگردی. می گوید بمان حتی شده غیرقانونی، حتی تر به زندان بیفت و بمان و نیا که این زندان بدتر از آن زندان است...
۴- فؤادی! شما مسلمانی و می دانی، ما اعتقاد داریم مجازات سوزاندن تنها حق پروردگار است و آن هم در جهنم. این شبه نظامی ها می سوزانندمان، زنده زنده! می ریزند توی خانه ات، هفت تیر به روی بچه هایت می کشند، به زنت تجاوز می کنند، می اندازندت وسط خیابان، بنزین می ریزند رویت و زنده زنده می سوزانندت... خانه ی ما دو مرد داشت، من و پدرم. یک سال تمام است که یک شب من کلاشنیکف به دست تا صبح کشیک داده ام و یک شب پدرم -- تنها نیمی از شب های این سال را خوابیدم، نتیجه اش هم اینکه فشار خون گرفته ام و دوبار تا بحال سکته ی خفیف زده ام... هیچ کس نمی تواند بفهمد چه در عراق می گذرد! شاید شما که ایرانی هستی بفهمی، اما مدت هاست همه ی اخبار را سانسور کرده اند و حقیقت را بایکت کرده اند...
کرد و سنی و شیعه، هر کدامشان چندین حزب دارند -- مثلا ۹ استان دارد جنوب عراق و ۸ حزب مختلف شیعه آن ها را کنترل می کنند. این همه حزب افتاده اند به جان هم و سلاح شان بر علیه هم، کشتن مردم است. کویت و سوریه و عربستان و ایران (این را با احتیاط می گفت از شرم من) هم بازی کثیفی را می کنند که ابزارشان همین شبه نظامیان است -- تفنگ هایشان را بگیری فردایش تفنگ جدید وارد کرده اند... به نظر من قصه ی عراق تمام شده. حالا دیگر سعی خواهند کرد چند قسمت اش کنند...
کاش مردم عراق می فهمیدند که نبایند برادر کشی کنند -- یک روز توی خیابون یک دفعه ایستادم و مردم را صدا کردم و بلند به همه فریاد زدم این را، و گفتم که ما همه عراقی هستیم و نکشید همدیگر را... (من دیگر از هیچ کسی نمی ترسم و از چنین کار خطرناکی هم نترسیدم)
۵- من یک شرکت مشاوره مهندسی دارم. چند وقت پیش مزایده ای چند صد میلیون دلاری را برنده شدیم برای ساختن نیروگاهی. اخبار پر شد که خوشا ای مردم که خاموشی تان کم خواهد شد و چنین و چنان. ۶ ماه تمام دائم مهندسانم را می فرستادم -- خودم که اگر می رفتم ممکن بود در راه بدزدندم برای پول -- و از وزارت خانه می پرسیدیم که نقشه ها را پس چرا نمی دهید، مشخصات توربین هایی که گفته بودید از فنلاند می آورید را چرا نمی دهید، پس کی می توانیم شروع کنیم؟ تا این که در روزنامه خواندیم که نیروگاه مربوطه ساخته شده!! مهندسانم با لباس مبدل دشداشه و عبا و غیره رفتند به محلی که نیروگاه قرار بود باشد و دیدند که خیر، خبری از نیروگاه نیست! اول فکر کردیم کل قضیه برای این بوده که مسکنی داده باشند به مردم. گذشت تا این که ۶ ماه بعد اعلام کردند نیروگاه را شبه نظامیان منفجر کرده اند!... وزارت خانه همه را طراحی کرده بود که پول را بالا بکشد -- نامردها مدرک جعل کرده بودند از روز مزایده گرفته تا تک تک مراحل ساخت تا «انفجار به دست شبه نظامیان»...
می دانی فؤادی! شما که داری تحصیلات عالیه کسب می کنی بدون این که متوجه باشی قابل می شوی در این که هر خبری را به راحتی باور نکنی، فرق بین راست و دروغ را تشخیص دهی، و فرق بین تصمیم خوب یا بدی که اعلام می شود را بفهمی. اما در عراق فلان حزب کسی را با لباس امامی یا قدیسی به روستایی می فرستد و آن «امام» نقشش این است که بگوید باید به آن حزب رای بدهید. مردم تحصیل نکرده اند و هر کسی می تواند از ایمان شان یا سادگی شان سواستفاده کند [تحصیلات را البته می گفت که به نظرش باید حداقل فراتر از دبیرستان باشد وگرنه فایده ی چندانی ندارد]. دروغ در عراق بیداد می کند. اصلا من دو سال است که تلویزیون عراق را ندیده ام چون مهملات دروغ است همه اش [و من در آمدم که من هم همین وضع را داشتم با تلویزیون ایران]... اصلا دلیل این که می خواهند ما تحصیل کرده ها را قلع و قمع کنند این است که ما حقیقت را می فهمیم و حقیقت را می گوییم.
۶- [پرسیدم که حالا که می خواهی برگردی، امیدی داری؟ چه چیزی به ادامه دادن وا می دارد ات؟ با این جواب که «فؤادی! مسلمان که ناامید نمی شود! معلوم است که امید دارم...» شرمنده ام کرد. و بعد دیدم که امید در وجودش موج می زند. مثلا با این که یک جا می گفت ما پول نداریم برای دانشگاه کاغذ آ-۴ بخریم، یک جای دیگر با هیجان از اینکه اینجا منابع جدید را خوانده و با استادهای بزرگ ملاقات کرده و رویاهایی تازه دارد برای آینده ی تحقیق اش می گفت. می گفت جنگ قبلی که در عراق شد، هر پل و جاده نیروگاه و خلاصه هر زیرساختی که بگویی خراب شد، حتی رحم نکردند به یک موتور آب کشی از چاه. همه را دوباره ساختیم. حالا هم دوباره می سازیم...]
* عدد دیگری در ذهنم بود که گفت. ولی آن عدد با عددهایی که روی وب پیدا کردم هم خوانی نداشت. مثلا این لیست را ببینید.