دوربینم، طبق معمول،
در کمد خاک می خورَد
--ولی،
ضربه ای شاید خورده باشد
که این گونه جهانم تار است و مه گرفته.
یا مردمِ چشمانم آسیب دیده اند شاید،
از شدیدیِ روشنیِ آرامشِ آغوشت،
و از اشک آوریِ آن آخرینِ دوباره: «پاهای بی قرار، لب های گزنده، انکارگری هایِ وداع».
نه! حتما مغزم است! آسیب دیده!
وگرنه نزدیک بین باشی یا دوربین،
به چنارهای ولیعصر که بنگری یکی شان لااقل تار نیست.
و بین ابرهای البرز،
--آنگونه که تو مرا آموختی،
همیشه صورتی، خرسی، چیزی باید باشد.
***
دکتر قرص هایی می دهد تا زیر نور ماه بخورم،
می گوید این چیزها طبیعی ست،
از سن و سال است، از دود، از استرس، از کار...
***
ناودانِ خانه ی قدیمی بی خیال به پیاده رو می شاشد
دخترک دبستانی از توی سرویس هوار می کشد «آهای آپارتمان بلند!»
بی اختیار نسخه ی دکتر را از جیبم بیرون می آورم
خط می زنم و به جایش می نویسم:
چند ساعت پرواز،
چند روز قطار،
چند سال پیاده،
و اگر باز دلآرامش را نیافت،
«بخشش لازم نیست، اعدامش کنید!»