۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه



زن همسایه بر سر دخترش هوار می کشید که زندگی شان را نابود کرده. سرزنشش می کرد که چرا کلاس زبان نمی رود؟ چرا فقط دختر می فهمد و بقیه نمی فهمند که آن طرف دنیا چه خبر است؟ ناله می کرد که پدر دارد از دست دختر سکته می کند که چرا بر خلاف سایرین که در دنیا پخش شده اند دختر مانده و دل بسته به آدم های دوروبرش. از او می خواست که از خواهرش یاد بگیرد و به زحمت های پدر و مادرش احترام بگذارد و برود و این بار برنگردد. مادر از دختر می خواست که از این آدم های کوفتی و این مملکت کوفتی بکشد بیرون، بکشد بیرون...