۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

The roots of hope

"Anyone who has spent time in a concentration camp as a child [like me] --who has been completely dependent on an external power which can at any moment come in and beat or kill him and everyone around him --probably moves through life at least a bit differently from people who have been spared such an education... I have always been known as an optimist. Anyone who survives being repeatedly condemned to death may either suffer from paranoia all his life, or from a confidence not justified by reason and believe that everything can be survived and everything will turn out all right in the end."


-- Ivan Klima, Return to Prague, In "The Spirit of Prague"

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

قاتل


۱- کیندل رو چند باری دیده بودم و با هم صحبت کرده بودیم. از اون آدم هایی بود که طول می کشه بهت محل بگذارن. ولی با مرام می زد. گه گاهی توی گوش رفقاش پچ پچی می کرد و پولی رد و بدل می کردند، و من حدس می زدم لابد به معامله های گرد مربوط می شه. معمولا صحبتم باهاش چند کلمه بیشتر طول نمی کشید. آخرین بار که دیدمش موقع خداحافظی به جای «زت زیاد رفیق» گفتم «زت زیاد کیندل»، که مثلا بهش فهمونده باشم که اسم و رسمش یادمه، به این خیال که بپرسه اسم من چی بود، ولی گفت «زت زیاد هادی».


۲- لوک به کلی با بقیه توفیر می کرد. همون بار اول که دیدمش شیفته ش شدم. آدم خاصی بود، از اون تودارها. می گفتن بر خلاف بیشتر بچه های محل لب به علف نمی زد، واسه همچین کاری اونم تو اون محل باید خیلی «مرد» باشی. من رو یاد فیلم لوک خوش دست می نداخت. سرگذشتش رو درست نمی دونستم اما شنیده بودم دو سه سالیه اومده تو محل و بچگی ش رو تو پرورشگاه گذرونده. خوش مشرب هم بود و برای همکارم گفته بود که دوست داره خرید و فروش گرد رو کنار بگذاره و راننده کامیون بشه، ولی بی پولی نگذاشته گواهی نامه پایه یکش رو بگیره. درخواست کمک هم کرده بود. کرمم گرفته بود که کمکش کنم و به چند نفر هم گفته بودم که می خوام مثل کارآگاه های کنجکاو داستان های پلیسی دنبال این پسر رو بگیرم و با یه کم زحمت زندگی ش رو سر و سامون بدم.


۳- دعوا می شه -- اتفاقی که تو محل اتفاق نیست. سر چی، هنوز نمی دونم. ظاهرا چند نفری با خانواده ی آقای هارپر درگیر می شن. زنش می ره از تو خونه تفنگ آقای هارپر رو بیاره. اسم تفنگ که میاد کیندل هم می ره مال خودش رو از تو ماشین میاره و می ده دست لوک... قبل از اینکه آقای هارپر بتونه نشونه گیری کنه قلبش با یه گلوله شکافته می شه.


۴- هر دو ماتمون برده. می گه فکر کنم لوک حبس ابد بگیره و کیندل ۱۵ سال. می گم باورم نمی شه! لوک عصبانی بشه و چنین کاری بکنه!؟ می گه بهترین دوست هام بودن. می گم می فهمم چی می کشی دوست من هم چند هفته س زندانیه، اما واقعا نمی فهمم... می گه لعنتی! بچه ی سه ماهه ی کیندل رو بگو، اصلا من پدرخوانده ش می شم، اوه دوست دخترش هم بیچاره شد، تازه چند ماه بود تونسته بود زندگی ش رو سروسامون بده و مرتب بره مدرسه، حالا خدا می دونه چه بلایی سرش بیاد... می گم می دونی ممکن بود تو به جاشون باشی؟ می گه آره بابا حالیمه، اگه پام نشکسته بود و زمین گیر نشده بودم من هم حتما اونجا بودم...


۵- یاد روزهای خونین خرداد می افتم، که مادر و پدرم هر بار پشت تلفن بیست بار می گفتند که چه خوب که نیستی، که اگر بودی خودت را به کشتن می دادی، و من هم تایید که اگر بودم این خلق سرکشم حتما بلایی سرم می آورد... حالا این بازمانده، با زانویی شکسته به خاطر گریز از دست پلیسی که می خواهد بچه های محل را به خاطر شکستن شیشه ی ماشینش گوشمالی دهد، به من می گوید اگر نبود این زانوی شکسته من هم حتما آزادی ام را به باد داده بودم... بهت زده می مانم. فقط یک کلمه در ذهنم می پیچد: «مکتوب»