۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

مجمع القبایل کانکس

(این رو برای کاروان نوشته بودم.  ۳-۴ شماره از سری جدیدش چاپ شده. شماره ی خرداد هم زمان با سالگرد تاسیس خانه فرهنگ یا همون کانکس بود.)


۱- دومین یا سومین دوره ی جشن کانکس بود. دور تا دور نرده های سبز محوطه ی روبروی کانکس پر بود از عکس هایی که از لحظه های کانکسی گرفته شده بود. یکی با شلنگ داشت روی بقیه آب می ریخت، یکی داشت از پشت میله های کانکس نعره می زد، یکی داشت زنگوله و جلد کاروان رو نشون می داد. گروهی کنار ساحل خزر پشت جمله ی «Viva Konex» که روی ماسه ها نقش بسته بود با لب های خندان و زلف های بر باد جوری ایستاده بودند که انگار یک جزیره ی جدید را به نام خودشان ثبت کرده اند... توی ذهن من هنوز که هنوزه نمایش اون عکس ها، و نمایش عکس ها و لحظه هایی که بعد ها حول و حوش اون اتاق فلزی جاری شدند به راهه. لحظه ای که زیر آفتاب کسالت آور تابستان وارد کانکس می شدی تا اون زمین چوبی، دیوارهای گونی کوب و پنکه ی پر سر و صدا رو ببینی (روی دیوار شجریان بود و فحش به هر که ته سیگار جلوی کانکس بریزد، و روی زمین یک گیتار با سیم های پاره که هیچ وقت صاحبش معلوم نبود). لحظه ای که بعد از ساعت ها ساز زدن، یا بعد از ساعت ها گوش دادن به دماوند نامجو سینه هایمان را با دود سیگار خراب می کردیم و چند دقیقه بعد دوباره بر می گشتیم سر همان کار قبلی. لحظه ای که توی یک اتاق بحث داغ فلسفی بود، توی یک اتاق جلسه ی خدا-می داند-چی-چی، بیرون در هرهر و کرکر و چند نفری که نمی شناسی، و آن طرف تر دختری که توی خودش فرو رفته و نقاشی می کشد...


۲- توی یکی از کوه پیمایی های معمول بود که پیام برایم از ایده ی اولیه ی کانکس گفت، از گروه های مطالعاتی، از کتابخانه، از اتاقی برای موسیقی. آن موقع باور نمی کردم که همه ی این ها ممکن باشد، اما می مردم برای چنین چیزهایی. بعدها اما نه تنها همه ی آن ایده ها محقق شد،بلکه  اتفاقاتی افتاد که کسی تصورش را هم نمی کرد و جنب و جوشی خلق شد که کسی پیش تر گرته اش را نریخته بود... کانکس محلی شد برای ملاقات، ملاقات هم قبیله ای ها و آن ها که بعدتر هم قبیله ای می شدند. چیزی شبیه یک بازار مکاره که هر جنسی تویش گیر می آید و برای هر جنسی مشتری ای. هر کدام از این قبیله ها بودند که سرچشمه می شدند برای حرکتی. یک قبیله می خواست تاریخ سیاسی بخواند، یکی دنبال داستان نویسی بود و یکی از پی فلسفه. یک قبیله از تکرار صد باره ی یک دیالوگ از یک نمایش به هزاران احساس و آهنگ متفاوت لذت می برد، یکی دنیا را با تنبک و دف و کوزه اش به طرب می آورد، یکی دیروقت به سرش می زد آهنگ های پینک فلوید را فالش و غیر فالش فریاد بزند، و یکی هم به کمدی برادران کوئن قهقهه می زد. جالب تر وقتی بود که خبر تشکیل قبیله ای به بیرون درز می کرد و می دیدی کسی از ناکجا آمده بهشان ملحق شود یا برایشان کمک مالی بیاورد...


۳- بعدها که بادی وزید و من و خیلی های دیگر را چون ذرات پراکنده شونده در هوا تا کیلومترها پخش کرد، کانکس برایم مثل یک فانوس دریایی باقی ماند. انگار آن چه در کانکس می گفتیم و می خواندیم، تبدیل به ایده آل هایی شدند که تا سال ها راه را برایم مشخص کرده اند. بعضی وقت ها شک دارم بگویم فارغ التحصیل از فنی بوده ام یا کانکس.

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

برگردیم به عقب؟

برگردیم به عقب و به جای «ایران ای سرای امید» و «ای ساربان»، «(شنبه ها) خون جای بارون می باره» بخونیم؟ برگردیم به عقب و به جای شور و شوق تغییر و امواج پی در پی جنبش، از سرما و زمستان بگوییم؟ به جای اصلاح ذره ذره و اضمحلال زور و تندروی، از ویران کردن کاخ استبداد سخن برانیم؟ بر گردیم به عقب و به جای جامعه مدنی بگوییم مبارزه ی زیرزمینی؟ سرخورده شویم از آرمان ها و رویاهای نسل مان و دوباره بنشینیم پای سخن پدربزرگ هامان درباره ی مبارزه مسلحانه و زندان و اعلامیه و اینها؟ بی خیال یادگیری دموکراسی شویم و فکر نابودی رژیم دیکتاتوری باشیم؟ ...


همممم... من که پایه نیستم! برای من عقب گرد در گفتمان و رویاها شکستی هم ردیف از دست دادن تمامی امید است. 


پ.ن. می دانم لابد می گویید اینجا نشسته ام و گنده می گو...م. اما اگر امید نداشته باشیم چه کنیم؟ امروز شاید بازی را به ظاهر بازیم اما ما که قرار است عمری را با جسد این کشور (یا حداقل فکرش) طی کنیم، بالاخره یک روزی باید آن چه می خواهیم را محقق کنیم...