۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

بانو سارا

قرار بود ساعت ۲ باهاش جلسه داشته باشم. ۱:۵۰ پیغام می ده که ببخشید گرفتارم نمی تونم بیام، اگه می شه عصر ببینمت. می گم باشه. ۲:۳۰ زنگ می زنه می گه «ببین امروز صبح سیم دندونم پاره شد و الان داره از درد منفجر می شه، از صبح دنبال دکتر شهر رو زیر و رو کردم. الان هم از درد دندون میگرن گرفتم سرم داره منفجر می شه. امروز قراره که چند تا جلسه ی اضطراری داشته باشم چون «کلرنس» تیر خورده و «شاون» هم بلا تکلیف شده و قراره امروز راجع بهش تصمیم بگیریم. چند تا مشکل حقوقی هم برامون پیش اومده.» بعد از چند ثانیه بهت زدگی می گم «عجب روز وحشتناکی داری!» لبخند می زنه و می گه «بهتره بگیم امروز بهترین روز زندگیم نیست»


ساعت ۹ شب دوباره دارم با تلفن باهاش حرف می زنم. پنج شش دقیقه برای بار صدم معذرت خواهی می کنه از این که بالاخره نتونست من رو ببینه. می گه «همین الان از جلسه اومدم بیرون. خیلی احساس بدی دارم. قرار بود با «الکس» هم جلسه ای مشابه مال تو داشته باشم که هیچ کدوم نشد. واقعا معذرت می خوام. ولی سعی می کنم آخر هفته بیام شهر که باهات صحبت کنم.»... آخر مکالمه می گم «باشه، حالا تو برو و یه کم استراحت کن». دوباره لبخند می زنه و می گه «البته یه ۳-۴ تا کار دیگه تا آخر شب دارم ولی خیلی ممنون»


من رو بگو که به خاطر یه ذره اعصاب خوردی از بعد از ظهر کار رو تعطیل کرده بودم!