۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

[چند دقیقه قبل از رفتن به سالن اپرا:] 

من - می توانی خودت را تصور کنی که یک هنرمند باشی؟

او - خیلی کارها هست که باید کرد...

- هان؟

- خیلی کارها هست که باید کرد، توی دنیا خیلی آدم فقیر هست، نسل پشت نسل، میلیون ها...


[اپرا یک داستان عشقی کلاسیک است شبیه «رومیو» و «جولیت»، اما اسم ها چیز دیگری اند، «فیزبی» و نمی دونم-چی-چی. من بعد از چند دقیقه از شدت کسالت در خواب عمیقم... نیم ساعت بعد، در حالی که در اولین تنفس از سالن فرار کرده ایم:]

- پسر گند زدی به لذت این اپرا! تمام مدت داشتم به حرف های چپ گرای تو فکر می کردم. اصلا نمی تونستم خودم رو راضی کنم که باید از اپرا لذت ببرم...

- چپ گرا چیه؟ واقعیت بودن.

- درسته... واقعیت دارن... فقط مشکل اینه که توی این سیستم فکری، فقط چند تا شغل توی دنیا هست که قابل توجیه ان!

- خوب، بالاخره باید دنبال کار درست رفت...


* فرد مذکور همکلاسی اهل بمبیی من است. بعد از تمام شدن لیسانسش در آمریکا به هند رفته و دو سال در یک ده کوره ای درس داده. حالا هم که برگشته اینجا تصمیم گرفته روی آلزایمر تحقیق کند.




۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

بهترین اقدام انقلابی برای حمایت از جنبش زنان (مخصوص عناصر ذکور)

برای ۵ تا ۱۰ نفر خورشت قیمه بادمجون درست کنید!


پ.ن. جدا من آخرش نفهمیدم چطور این همه کار را می کنند و ما مردها می نشینیم و روزنامه می خوانیم تا چای حاضر شود...



۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

Positive Paranoia

یار! حبیب! نازنین!

هیچ سپاس آزادی ام را گفته ام ت، میان همه چیزهایی که باید تو را به لطف شان سپاس کنم؟

هیچ گفته ام که درد آن لحظه وداعت مرا چنان بی حس کرد که از هر خواستنی رها شدم؟




۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

حسرت

ممکنه فیلمی در هالیوود ساخته بشه و ازش برای انتشار پروپاگاندای آمریکایی استفاده نشه؟ اینکه تروریست های فیلم های اکشن با هم عربی صحبت کنن برام عادی شده بود اما این روزها فارسی حرف زدن شون برام غیرقابل تحمله. البته خدا رو شکر ابرقهرمانی پیدا نشده که ما رو از دست آخوندها نجات بده و بعد چون دلش برای چیزبرگر تنگ شده پرواز کنه به نیویورک...


خلاصه حسرتش به دلم موند که برم سینما و لذت عموما عامیانه اش با این چیزها خراب نشه.