۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

The gangsta

دختر، ۴ یا ۵ سالش ه، موهای وز کرده، تی شرت و شلوارک یکپارچه صورتی، و پوستی کاملا مشکی داره. زن، جثه ای معمول نوع خودش رو داره -- روی مرز چاقی مفرط. مرد اما نسبتا ریزه اس، با ماهیچه های بزرگ، اما نه طوری که وحشت آور باشن. تی شرتش رو در آورده و تن پوشیده از خال کوبی ش رو بی خیال به نمایش گذشته. بالاتنه اش به طور مرموزی از رنجی که برش گذشته صحبت می کنه. زیر شلواریش، که کمرش رو تا جایی که جین گشادش خالی گذاشته می پوشونه، و تی شرتش که توی دست هاش بالا و پایین می پره، هر دو پر از رنگ آبی ان. آبی تیره. رنگی که وقتی روی یک پوست سیاه ببینی چرتت پاره می شه، چرا که می دونی یه نشانه س. دلیلی نداره که توی پارک، موقع یه پیک نیک خانوادگی از بقیه نشانه ها هم استفاده کنه، ولی می تونی تصورش کنی که توی خیابون مجسمه داره با غرور راه می ره، کلاه آبی به سرش گذاشته، شاید کمربند آبی یا ژاکت آبی هم پوشیده، و یه زنجیر کلفت مسیر کمر تا جیب شلوارش رو طی می کنه تا به حرف C که توی جیبش بالا و پایین می پره متصل بشه. اگه واسه ات چیزی بنویسه لابد روی حرف B خط می کشه که نابودی Bloods رو آرزو کنه، و لابد ck ها رو تبدیل به cc می کنه که Crips رو تحسین کنه. اصلا شاید یه روزی روی صورتش اشک توپر خال کوبی کنه، که کسی رو کشته، یا اشک توخالی، که دوستی را از دست داده... اما حالا موقع پیک نیک و شادی خانوادگی ه، کاری که شاید برای خیلی از هم نوع هاش چیز غریبی باشه. حالا موقع اش ه که توی یه واکی تاکی برای دختر و زنش آواز بخونه، و جوابی جازگونه بشنوه که «من در این دنیا چیزی ندارم... به جز عشششششششششقققق.....». حالا موقع سبک شدنه، به لطف یکی دو بطری آب جو، نه کار معمول دود کردن حشیش برای مرهم گذاشتن به دردی موهوم...
اما مگه نفرت به این راحتی پوشیده می شه؟ باید در همه حال غرورش رو حفظ کنه، باید در همه حال غیر خودی ها رو ملامت کنه، آره، باید دختر کوچکش رو پرت کنه توی هوا و جلوی بقیه ی خانواده داد بزنه که «عمو تونی یه Bloods ه، عمو تونی یه Bloods ه!»

...

وسایل رو که جمع کردیم، و از شر گدایی که به وضوح نعشه بود خلاص شدیم، باید باهاش و خانواده ش خداحافظی می کردیم، به حکم ادب و همجواری در پیک نیک. خیلی دلم می خواست بهش بگم «مواظب دخترت باش!»...



۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

«برید کنار بذارید باد بیاد» نامه - ۲

خیلی از چیزهایی که در یادداشت قبلی سعی می کردم ازشون دفاع کنم رو به طور اتفاقی از قول یه دانشجوی فعال محیط زیست شنیدم (از اینجا). گفتم عینا نقل قول کنم. یه جورایی روشی رو بیان می کنه که من می پسندم.

"I think our generation is unique in how we blend idealism with pragmatism. You know, if you act small, weatherize your doors and re-use your shower water and you do all these little things, then maybe a friend will come over and see that, and realize that it's fun and easy to. And then maybe they'll start doing it, and then maybe a friend of them will start doing it. You know, we're not exactly the granola kids of 60s and 70s who were about restoring america to a farm economy, but we really care about these issues, and we care about making a positive change in the world. But we're also extremely flexible and fast, and realistic when we're addressing these issues, and I think that's something new that our generation is doing."



۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

«برید کنار بذارید باد بیاد» نامه

نسل قبل به ما می گه شما هویت ندارید. می گه ما طغیان کردیم، بر علیه پدرانمون، بر علیه حکومت هامون. می گه ما انقلابی بودیم، سرباز بودیم، هیپی بودیم. می گه شماها شدین یه مشت آدم قد کوتاه، ولی ما آدم های بزرگی تربیت می کردیم. ما شاعرمون نیما بود، نویسنده مون شاملو، خواننده مون شجزیان، و مبارزمون روزبه. نسل قبل می گه شما دستخوش تو‌طئه ی حکومت شدید که می خواست از همه چیز سیاست زدایی کنه. نسل قبل به ما هاج و واج نگاه می کنه که چرا ما مثل اونها «عقیده» نداریم، چرا طغیان نمی کنیم، چرا ساختارهای اطرافمون رو ویران نمی کنیم...
بهترین جوابی که می تونم بهشون بدم اینه که جمع کنید بذارید باد بیاد!! هر اشتباهی که شما کردید ما تکرار نمی کنیم. سبکی زندگی ما، گیجی و حیرانی ما، شادی های کوچک زندگی ما، گاه حرص نزدن ما برای چیزهایی که شما بهش می گفتید آرمان، و گاه تلاش بی وقفه ی ما برای ساختن چیزهایی که شما خرد تصور می کنید، هویت ماست، زندگی ماست. اگه شما با طوفان کردن و جوشش و خروش، مرداب هایی درست کردید از آرزوهای از دست رفته، ما با یاد گرفتنمون، تجربه کردنمون، و «ساختن» مون، گل های کوچکی رو دوباره می کاریم که شما راحت زیر پاتون له کردید!

پ.ن. باورم نمی شه من الان همچین چیزی رو نوشتم! جدیه، به شدت، ولی به جزییات گیر ندید. اصلا فکرش رو که می کنم معنی نداره آدم از طرف یه «نسل» حرف بزنه. اصلا «نسل» چی هست؟


۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

ایده های باقلوا

فوتبال گل کوچک پابرهنه بازی کردیم، از صبح تا ظهر، توی یک لیگ دوستانه، کلی خوش گذشت، این ها هم ۱۵۰۰ دلار جمع کردند برای خیریه شان... ایده های جذب سرمایه ی جالبی وجود دارد این جا.